۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

اعدام زهرا بهرامی بر اساس آموزشهای علی است که متا سفانه اورا نشناختیم

علی پس از پیروزی بر قبیله” بنی قریظه” تعداد 700 نفر از مردان قبیله را در مقابل گو دالهایی که از پیش کنده بودند سر بریدند. (تاریخ طبری. جلد 3 . صفحه 1088)
پیامبر بگفت تا در زمین گودالها بکندند و ” علی” و” زبیر” در حضور پیامبر گردن انها را زدند. (تاریخ طبری .جلد 3. صفحه 1093)



2- کشتار خاندان “ازد”:
علی و یارانش در یک روز تعداد 2500 نفر از خاندان “ازد” را سر بریدند.بنحوی که کسی زنده نماند تا دیگری را دلداری دهد. (مروج الذهب . جلد اول . صفحه 729)


3- کشتار خوارج :
در نهم صفر سال 38 هجری در محلی واقع در دشت نهروان جنگ خونینی بین لشگریان علی و خوارج روی داد که در این جنگ در حدود 1800 نفر از خوارج بقتل رسیدند.


4- نبرد “لیله الحریر”:
علی در نبردی بنام “لیله الحریر” در حدود 500 تا 900 نفر را از دم تیغ گذراند. (منتهی الا مال . جلد 1. صفحه 153)


5- کشتار” عبدالله خرمی و یارانش” :
عبدالله خرمی و 70 تن از یارانش از بیم جان به قلعه ای پناه برد.به دستور علی قلعه به آتش کشیده شد که در جریان آن تمامی این افراد در آتش سوختند بطوری که بوی گوشت بریان شده آنها آنچنان در هوا پخش شده بود که مردم را آزار می داد. (علی مرز نامتناهی . صفحه 199)


6- کشتار کسانی که بعد از فوت محمد از دین اسلام برگشتند:
آنانکه دست رنگ کرده بودند و شادی و شعف در اثر در گذشت محمد نشان داده بودند ” علی” و” خالد بن ولید” همه را بکشتند و اجسادشان را در آتش سوزاندند. (تاریخ طبری .جلد 4 . صفحات 1380.1464) (تاریخ طبری .جلد 6.صفحات 2420.2265)
نقش علی در ترور مخالفان :


1- ترور شاعری بنام” حویرث بن نقیذ”:
وی شتر دختران محمد “فاطمه” و “ام کلثوم” را رم داده بود به فرمان حضرت محمد و توسط علی در جریان یک
تو طئه به قتل رسید. (سیره ابن هشام .جلد 2. صفحه 273)


2- سر بریدن” مغیره” :
پیر مردی بنام “مغیره” که پس از فتح مکه از ترس محمد گریخته بود بوسیله علی دستگیر و سر بریده شد. (زنان پیغمبر . صفحه 316)


3- علی شاهرگ مردانی را برید و بمانند مرغان نیم بسمل آنان را در بیابان رها کرد تا با شکنجه بمیرند. (امام علی . عبدالفتاح . جلد 5. صفحه 27)


4- سر بریدن “نضر” و “عتبه” :
پس از شکست” ائیل” محمد به علی دستور داد که “نضر” پسر” حارث” را سر ببرد.همینطور در منطقه ای دیگر بنام “الظیه” از میان اسرا “عتبه” پسر” ابی معیظ ” بدستور محمد و بدست علی سر بریده شد. (منتهی الامال . جلد 1.صفحه 57)


5- سر بریدن “عتبه” :
مردی بنام “عتبه” که بخاطر عدم پخش مساوی غنایم بین لشکریان اسلام به صورت محمد تف کرده بود بوسیله علی سر بریده شد. (تاریخ طبری . جلد 5 .صفحه 1103)


در زمان امام علی، مردم استخر چندین بار قیام کردند. امام علی در یکی از آن موارد «عبدالله بن عباس» را در راس لشکری به آ«جا گسیل داشت و شورش تودهها را در سیل خون فرونشاند (فارسنامه ابن بلخی،ص 136). در مورد دیگر که مردم استخر شورش کردند، امام علی «زیادبن ابیه» که از خونخواری و آدمکشی به انوشیروان دوم لقب گرفته بود به آنجا گسیل داشت تا به سرکوبی این قیام بپردازند. در مورد جنایات و کشتار مردم استخر توسط زیادبن ابیه کتابها و روایات زیادی نوشته و نقل شده است(روجوع کنید به کتاب مروج الذهب،جلد دوم ص 29).


- در سال 39 هجری مردم فارس و کرمان نیز سر به شورش گذاشتند و حکام ستمگر امام علی را از شهر خود بیرون کردند. امام علی مجددا زیادابن ابیه را به آنجا گسیل داشت و لشکریان وی از هیچ جنایتی فروگذاری نکردند. (تاریخ طبری، جلد 6، ص 2657 و یا فارسنامه، ص 136)


- مردم خراسان نیز در زمان امام علی برای چندین بار قیام کردند و چون چیزی نداشتند به عنوان باج و خراج بپردازند، از دین اسلام برگشته و به مقاومت سخت و جانانه ای دست زدند. امام علی «جعدبن هبیره» را بسوی خراسان فرستاد. او مردم نیشابو را محاصره کرد تا مجبور به صلح شدند. (تاریخ طبری، جلد 6، ص 2586 و فتوح البلدان ص 292)




- در زمان امام علی مردم شهر ری نیز سر به طغیان برداشتند و از پرداخت خراج خودداری کردند. امام علی، «ابوموسی» را با لشکری زیاد به سرکوب شورش فرستاد و امور آنجا را بحال نخستین برگرداند. ابوموسی پیش از این طغیان نیز، یکبار دیگر بدستور امام علی به جنگ مردم شهر ری گسیل شده بود. (فوتوح البلدان ص 150)


- به روزگار خلافت علی بن ابی طالب، چون پایان سال 38 و آغاز سال 39 بود، حارث بن سره عبدی، به فرمان علی لشکر به خراسان کشید و پیروز شد، غنیمت بسیار و برده ی بی شمار بدست آوردند. تنها در یک روز، هزار برده میان یارانش تقسیم کرد. لکن سرانجام خود و یارانش، جز گروهی اندک، در سرزمین قیقان (سر حد خراسان) کشته شد. (فتوح البلدان، بلاذری)


- علی بن ابی طالب، عبدالرحمان بنی جز طائی را به سیسستان فرستاد. لکن حسکه حبطی وی را بکشت،پس علی فرمود: بیاید که چهار هزار تن از حبطیان را به قتل رسانیم. وی را گفتند: حبطیان پانصد تن هم نشوند. (فتوح البلدان، بلاذری)


- علی ولایت آذربایجان را نخست به سعید بن ساریه خزاعی و سپس به اشعث بن قیس داد. یکی از شیوخ آذربایجان نقل می کند که ولیدبن عقبه همراه همراه با اشعث از ولید طلب یاری می کرد و ولد برای یاری وی سپاهی از کوفه به در آنجا گسیل داشت. اشعث، حان به حان (حان= خانه به خانه) فتح کرد و پیش رفت. و پس از فتح آذربایجان گروهی از تازیان اهل عطا را بیاورد و در آنجای ساکن ساخت و آنان را فرمان داد که مردم را به اسلام خوانند. (فتوح البلدان، بلاذر

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

تظاهرات در مزار شریف افغانستان؛ مرگ بر رژیم ایران

وبلاگ؛ برادر و خواهر افغان، درود بر شرف تو!

وبلاگ نسوان

برادر و خواهر افغان، درود بر شرف تو! مرا ببخش

خبر را که خواندم فکر کردم چشمهایم آلبالو گیلاس می چیند. دروغ چرا چشمهایم اشک آلود بود وقتی خبرها را می خواندم. خبر ها تلخ است این روزها… آری چشمهایم اشک آلود بود ، گفتم شاید درست ندیدم. لینک راباز کردم.

صدها زن و مرد افغان در حمايت از زندانيان سياسي ايران و محكوميت اعدام هاي سياسي اخير در اين كشور به خيابانها ريختند.
درست می دیدم؟ زن ها و مردهای افغان در حمایت از حقوق ما ایرانی هایی که تمام این سالها افغان ها را از حقوق اولیه شان محروم کردیم ، حق کار و تحصیل را از آنها گرفتیم و به چشم شهروند درجه دو نگاهشان کردیم، به خیابان ها ریخته اند؟ باورم نمی شود!
اشک هایم این بار بد تر از گذشته سرازیر می شود. نه آنکه هرگز به هیچ افغانی توهین کرده باشم. اما حتی وقتی دست روی شانه شان می گذاشتم و برادر افغان خطاب شان می کردم، حتی وقتی برای وضعیت غم بارشان دل می سوزاندم و به خیال خودم کمک شان می کردم هم آنها را به چشم برابر نمی دیدم . وقتی کسی توی میهمانی لهجه افغانی را تقلید می کرد و بقیه می خندیدند توی دهنش نزدم.وقتی کسی می گفت افغان ها مردم وحشی هستند نگفتم که من هرگز هیچ وحشی گری از افغان ها ندیدم که از ایرانی ها ندیده باشم! با خودم می گفتم به من چه؟ من که افغانی نیستم!
حالا این مرد ها و زن ها توی خیابان ریخته اند و در دفاع از آزادی و دموکراسی در سرزمین من که روزگاری سرزمین آنها هم بوده است شعار سر داده اند. مگر افغان ها هم می توانند دموکراسی را فریاد کنند؟ مگر افغان ها همان جمعه ها و شنبه هایی نیستند که یا سرایدار خانه ی ما هستند یا گونی سیمان حمل می کنند و من هیچ وقت نخواستم بدانم که چه چیزهای دیگری بلدند، دردشان چیست، توی سرزمین خودشان چه کاره بوده اند…
آنها هم زبان من بودند و من زبانشان را نفهمیدم و نخواستم بفهمم.امروز آنها با همان زبان از هم وطنان من دفاع می کنند و من از شرم به خودم می پیچم. برای آنکه دیروز نگاهم نا برابر و غیر انسانی بود و با بی تفاوتی از کنارشان رد شدم ولی امروز آنها در برابر آنچه در ایران می گذرد بی تفاوت نماندند. برای آنکه دیروز ته دلم آدم حسابشان نکردم .امروز می بینم که این من بودم که آدم نبودم.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

دیکتاتورها باید بروند؛ فراخوان به تظاهرات در ۲۲ بهمن


اتحادیه دانشجویان کوی دانشگاه تهران در فراخوانی از مردم خواسته اند تا در یک راهپیمایی موازی با راهپیمایی دولتی در ۲۲ بهمن شرکت کنند.

این گروه از دانشجویان در فراخوان خود نوشته اند: وقت آن فرا رسیده تا بار دیگر دست در دست هم بدهیم وبا فریاد اعتراضمان به دنیا ثابت کنیم که سرنوشت دیکتاتوری سیدعلی همان چیزی است که بن علی به آن گرفتار شد.


متن کامل این فراخوان به شرح زیر است :

ملتی یکدل و یکصدا هرگز شکست نخواهد خورد

ملت شریف ایران

بار دیگر سالگرد انقلاب اسلامی فرا می رسد. انقلابی که سرنوشت ۳۲ ساله یک ملت را رقم زد. انقلابی که جز کشتار و اعدام، جنگ، دروغ، عوام فریبی، فساد، عقب ماندگی، به تاراج رفتن منابع و منافع ملی، تفرقه، نصیبی برای کشور و ملت نداشت. ۳۲ سال است که رژیم جمهوری اسلامی به بهانه حفظ انقلاب و ارزشهای انقلاب رأی و خواست مردم را به بازی گرفته است، و هر صدای منتقدی را یا به بند می کشد و یا بالای دار. هنوز حافظه ملت ایران آن همه قتل و کشتار وحشیانه اول انقلاب را از یاد نبرده است . هنوز قتل و کشتار سال های ۶۴ و ۶۷ در حافظه ملت ایران فراموش نشده است. مصیبت های 8 سال جنگ، تغییر قانون اساسی و دادن همه اختیارات و در رأس امور قرار دادن یک نفر به عنوان ولایت مطلقه فقیه و پشت پا زدن به خواسته های ملتی که انقلاب کرد، قتل های زنجیره ای، حمله به کوی دانشگاه تهران و ضرب و شتم دانشجویان، رواج دروغ ، تهمت، فساد وعادت شدن آن برای مسولان نظام، زندانی کردن هزاران مرد و زن آزاده ایرانی و پلیسی و امنیتی کردن جو جامعه و نفاق و تفرقه افکنی در میان ملت، اتفاقات رخ داده در جریان انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری و دزدیدن رأی مردم، سرکوب خونین تظاهرات مردمی، به گلوله بستن جوانان عزیز کشور از جمله ندا آقاسلطان و ده ها عزیز دیگر، پرت کردن مردم معترض از روی پل و زیر گرفتن مردم توسط ماشین نیروی انتظامی، توهین به مردم و خس وخاشاک خواندن آنها توسط رئیس جمهور انتصابی و میکروب خواندن مردم توسط شخص رهبری نظام جمهوری اسلامی، بیکاری و فقر روزافزون با وجود منابع سرشار ملی و حیف و میل کردن اموال و منابع ملی ،اجرای شتاب زده طرح هدفمند کردن یارانه ها و تحمیل فشار مضاعف بر اقشار کم درآمد و ضعیف جامعه و بدتر از همه اعدام های فله ای و بی رویه دو ماهه اخیر، چیزی نیست که وجدان بیدار یک ملت به سادگی از آن بگذرد.

ملت آزاده ایران، امروز که دنیا صدای اعتراض شما را شنیده و جنبش آزادیخواهی شما در حال فراگیر شدن است و ما شاهد بیدار شدن وجدان حق طلبانه و آزادی خواهانه مردم کشورهای عربی هستیم، و اعتراضات مردمی آنها کاخ دیکتاتورها و فرعونیان زمان را به لرزه درآورده است، وقت آن فرا رسیده تا بار دیگر دست در دست هم بدهیم وبا فریاد اعتراضمان به دنیا ثابت کنیم که سرنوشت دیکتاتوری سید علی همان چیزی است که بن علی به آن گرفتار شد.

ما گروهی از دانشجویان دانشگاه تهران با عنوان اتحادیه دانشجویان کوی دانشگاه تهران از عموم ملت آزاه ایران می خواهیم تا در راهپیمایی سبز ۲۲ بهمن شرکت کنیم و در یک راهپیمایی موازی با راهپیمایی دولتی ثابت کنیم که ملت ایران حامی و پشتیبان اعمال و رفتارهای وحشیانه و غیر انسانی رژیم نیست و نگذاریم بار دیگر رژیم جمهوری اسلامی با به تصویر کشیدن صحنه ی راهپیمایی ۲۲ بهمن، ملت ایران را به عنوان حامی و پشتیبان سیاست ها و اعمال ضد بشری خود، به دنیا معرفی کند و بیش از این نام ملت ایران را در دنیا بدنام کند. اتحادیه دانشجویان کوی دانشگاه تهران از همه شهروندان آزادیخواه تهران می خواهد تا در مکان ها و مسیرهای مشخصی، از قبیل میدان هفت تیر، تخت طاووس، میدان ولیعصر تا چهارراه ولیعصر، میدان نازی آباد و میدان خراسان حضور یابند و صدای اعتراض خود را به گوش مردم آزادیخواه دنیا برسانند.اتحادیه دانشجویان کوی دانشگاه تهران از همه کسانی که این فراخوان را می خوانند می خواهد تا با تکثیر و تبلیغ آن ما را در انجام این رسالت بزرگ ملی یاری رسانند.

زنده باد ایران
زنده باد ملت ایران

اتحادیه دانشجویان کوی دانشگاه تهران

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

در جواب آنهائی که شیعیان را احمق میدانند و می پرسند :

در جواب آنهائی که شیعیان را احمق میدانند و می پرسند :

- : اگر همه چیز در قران است پس چرا حتی یک آیه هم در مورد علی (ع) نیامده؟

- : آیا محمد (ص)هم در نمازهایش "علی آن ولی الله" می گفته؟

- : آیا خود علی (ع) هم در نمازهایش "علی آن ولی الله" می گفته؟

- : چرا علی (ع) در نهج البلاغه اش در مورد قدیر خم نامی نبرده؟

شیعیانی که نهج البلاغه را حتی یکبار هم درسراسر زندگانیشان از اول تا آخر نخوانده اند,میتوانند آنرا در زیر مطالعه بفرمایند.

http://www.parset.com/Culture/Nahj/

: مگرعلی نمیدانست که شیعیان تا ابد به عمر لعنت خواهند فرستاد؟ پس چرا اسم پسرش را بخاطر علاقه زیادی که به عمر داشت, عمر گذاشته بود؟ ( عمر پسر علی تا سن 80 سالگی زنده بود ) {مراجعه به تاریخ طبری و کتابهای تاریخی دیگر}

- : مگرعلی نمیدانست که شیعیان تا ابد به ایوبکر و عثمان لعنت خواهند فرستاد؟ پس چرا اسم پسرانش را بخاطر علاقه زیادی که به به ایوبکر و عثمان داشت, به ایوبکر و عثمان گذاشته بود؟

( ابوبکر پسرعلی از همسر رسمیش لیلی ) {مراجعه به تاریخ طبری و کتابهای تاریخی دیگر}
(عثمان پسرعلی از همسر رسمیش ام البنین ) {مراجعه به تاریخ طبری و کتابهای تاریخی دیگر}
- : چرا شیعیان نامی ازایوبکر و عثمان که پسران علی بودند و جزو 72 تن از شهیدان کربلا هستند, نمیبرند؟

- : چرا حسن خلافتی را که از علی به او رسیده بود, به ازای پولهای خزانه بیت المال و مالیات شهر ایرانی داراب به معاویه واگذار کرد؟ (مراجعه به بیعت حسن)

- : چرا حسین در کربلا تمام آبهایی که برای نوشیدن برده بودند, برای واجبی گذاشتن و تر و تمیز رفتن به نزدیکی حوریان بهشتی هدر داد و باعث تشنگی نووزادان شد؟{مراجعه به تاریخ طبری و کتابهای تاریخی دیگر}

عکس؛ کلاه ایمنی در بازدید ائمه جماعات از مترو ( آخوند احمق )

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

کاری می‌ کنند که مغول به این کشور نکرد

هنوز چند روز از مرگ ببر نر سیبریایی باغ وحش تهران نگذشته بود که همزمان با روز ملی حمایت از حیوانات ، مدیران بی‌کفایت باغ وحش تهران از بیم همه‌گیری بیماری مشمشه تصمیم به کشتن شیرهای این باغ وحش گرفتند و 14 شیر این باغ وحش را تیرباران کردند. به همین مناسبت انجمن حمایت از حیوانات ایران با اشاره به وضعیت تاسف بار محیط زیست و پایمال شدن روزانه حقوق حیوانات در کشور، بیانیه ای به شرح زیر صادر نمود: « روز ملی حمایت از حیوانات، روزی است که به بهانه جشن بهمنگان باید از حیوانات گفت، از پرندگان شاد، از ماهی‌های سرزنده رودها و از حیوانات آزاد و مقتدر جنگل‌ها. روزی است که باید لباس سپید پوشید و با گل‌های سپید به استقبال مهربانی رفت تا شادی و سرزندگی مخلوقات خدا را به انسان هدیه نمود. اما چه سود که در این روزهای سخت و سیاه محیط زیست، نه پرنده شادی در این آسمان تیره و دود آلود می‌بینیم، نه ماهی زنده‌ای در آب‌های آلوده و نه جاندار مقتدری در جنگل‌های ویران. چگونه می‌توان روز حمایت از حیوانات را جشن گرفت وقتی جنگل‌های بلوط مریوان و جنگل‌های سرسبز گلستان را می‌سوزانند و میراث طبیعی کشور همچون باغ اکولوژی نوشهر که ذخیره‌ تنوع زیستی کشور بود به سادگی تخریب می‌شود و پارک ملی کویر به بهانه استخراج نفت به چینی‌ها واگذار می‌گردد.

چگونه می‌توان چنین روزهایی را گرامی داشت وقتی نسل حیواناتی چون یوزپلنگ و سیاه گوش در کشاکش قدرت و ثروت رو به انقراض می‌روند، حیوانات بی‌گناه را به بهانه ولگرد بودن نابود می‌کنند و تنها سرپناه مخلوقات خدا را به بهانه راهسازی نابود می‌کنند. چگونه برای چنین روزی به خود ببالیم وقتی دریاچه پریشان خشک می‌شود، تالاب انزلی نابود می‌گردد و حیوانات و گیاهانش به حکم نانوشته معدوم می‌گردند. شکارچیان خارجی و داخلی مجوز فعل حرام می‌گیرند و داشته‌های نادر ما را به تاراج می‌برند و به انفال و بیت‌المال ما با مجوز و بی‌مجوز تجاوز می‌کنند.

چگونه از دل نگرانی حامیان حیوانات نگوییم وقتی مخربین محیط زیست از پارک ملی میانکاله در شمال تا جزایر مرجانی در جنوب با مجوزهای رسمی در دست، کاری می‌کنند که مغول به این کشور نکرد. چگونه نگوییم که حتی به ما اجازه نمی‌دهند که احکام دینی و اصول قانون اساسی را برایشان یادآوری کنیم. چگونه بگوییم که ابزار به دست زنگی مست داده‌اند و ما را جز نظاره و بغض در گلو کشتن چاره‌ای نیست. دل دردناک تمامی حامیان حیوانات و محیط زیست از این همه ظلم به درد آمده، اما هیچگاه امیدشان تاریک نخواهد شد و روزی خواهد رسید که دست متجاوزان کوتاه شود و حیات و روشنی به محیط زیست کشورمان بازگردد

به امید آن روز
انجمن حمایت از حیوانات ایران»

"من از دین شما از حکومت شما از خدای شما بیزارم"

یک یاداشت : من از دین شما از حکومت شما از خدای شما بیزارم که کمر به نابودی ایران بسته اید تا صاحب زمان در منجلاب متعفن اسلامی ظهور کند /گیل آوایی


هرچه که در سر پر از خرافه و توهمات مالیخولیایی جانیان حکومت اسلامی بگذرد و هر مزخرفاتی که باور داشته باشند و هر گل و گندی که بخواهند بر سر اسلام ناب محمدی شان بریزند، از نگاه ما نه پشیزی می ارزد و نه اصولن مشکل یا مشغله ی ماست آنچه که کارد به استخوانمان رسانده است ریاکاری این جانیان و ویرانه ای است که از همین تفکر و توهم و باور بر جای مانده و هر لحظه از عمر نکبتبار این حکومت که می گذرد بر دامنه ی آن افزوده می شود، بی آیندگی و فقر و فرهنگ بغایت خشن و غیر انسانی ناشی از همین حکومت است که ایرانی و ایران را در چنگال خون آشامان اسلامی گرفتار کرده است.



می گویند که چرا اینهمه از اسلام این حشرات بیزارم. چرا از قران و محمد و علی و......به اعتراض فریاد می کنم! نمی دانم چرا اینهمه تعصب و توجه و بها دادن به اسلامشان هست اما وقتی فرزند بی دفاع مردم مرا که با هزار خون دل خوردن به ثمر رسانده شده است با یا زهرا یا حسین گفتن از ساختمان به زمین پرتاب می کنند و نعره می کشند یا زهرا از ما قبول کن!!!، وقتی که دختر بی دفاع اسیر در دستان حکومت اسلامی را تجاوز می کنند، می کشند و حتی جنازه اش را تحویل نمی دهند، وقتی که شلاقهای ناروا بر پیکر زن و مرد و پیر و جوان این آب و خاک با آیه قرآن و حکم و فتوای آیت الله ها فرود می آیند، وقتی که دست یک بیچاره ی فقیر ِ گرسنه ای بخاطر دزدی رفع نیازش دست می برند اما میلیارد ها دزد را به وزرات و وکالت می رسانند وقتی که آیت الله هایی با خمس و ذکات و سهم امام و صدقه و خیرات روزگار می گذراندند حسابهای میلیاردها دلاری در اینجا و آنجای این جهان دارایی می رسانند و به هیچ جا و هیچ کس هم پاسخگو نیستند که از کجا آورده اند!!!، وقتی که اشک دخترک ایرانی بخاطر شب بی شام سر بالین گذاشتن را می بینم و ارقام نجومی رشوه و دزدی و غارت میلیاردها دلار را هم که همین ولایت وقیح با همین آیت الله ها بالا می کشند و به هزار باره نعره ی همین آخوندهای امثال مطهری و خمینی و فسیلهای دیگری از این دست، مرور می کنم که قسط و عدالت علی چنان بود که اگر خلخالی از یک زن نصارا گم می شد چنین وچنان می کرد یا از بیت المال به برادر نابینایش عقیل نمی داد و مو از ماست می کشید!!! همه و همه را کنار هم قرار می دهم، به فغان خونبارشی می رسم که اینهمه بر ملت و میهن من چه بی رحمانه فریب رفت و نعره های دروغین منبر و مسجد چه کلاهبردانه بلاهت همگان را در پی داشت ( و دارد هنوز!!!)


اینها را وقتی کنار هم می گذارم و نه فتوای جهاد از سوی باورمندان مرجع و آیات عظام خبری می شود و نه نشانی است ازسینه درانی هایی حتی در حد یک فتوای قتل سلمان رشدی که باز از کیسه همین مردم فقیر ِ بجان آمده جایزه های نجومی برای قتلش اختصاص داده شده،!! براستی در یک لحظه، تاکید می کنم برای یک لحظه بی طرفانه دیدن، با اینهمه بی عددالتی، دروغ، ریاکاری، کلاهبرداری و حرۘافی های فریبکارانه، چرا نباید از این دین و از این خدا و ازین محمد و علی و صد و بیست وچهار هزار پیغمبرش!!! بیزار نباشم! همین اسلام، من ایرانی را به چنین فلاکت خونبار کشانده است که زندانها پر از فرهیختگان سرزمین من و خاورانهای وطنم فریاد حق خواهی جانهای شیفته میهن من است!

اگر اسلام غیر از این است که به نوشته های من معترضید! چرا خود به دفاع از اسلام خودتان بر نمی آیید!؟ جهادتان کو!؟ مگر نه اینکه حکومت اسلامی از همان حوزه های خرافه و بلاهت و توهم بیرون آمده است!؟

مگر نه اینکه این حکومت، یک حکومت اسلامی است و معیارها و ملاکها و اصول و فروع دینتان را پیاده می کند!؟ مگر نه اینکه این حکومت، یک حکومت اسلامی است! حکومت اسلامی!!!خمینی مگر آیت الله و مرجع تقلید نبود! مگر سید اولاد پیغمبر نبود!!! همین خون آشام سالها در همان نجف خرافه بافته بود!! و از همانجا گورش را به میهن من کشید و اینهمه جنایت را هم! و همین تحفه پایه گذار چنین حکومت جهل و جنایت و بی عدالتی است!! چرا در مقابل جنایتهای این حکومت، حوزه های علمیه!! از نجف گرفته تا مشهد، خامنه ای جنایتکار را بزیر نمی کشید!؟ این جنایتکار با همه ی قاتلانی تحت فرمانش باید محاکمه شوند! اینها نه فقط دین را ازمردم گرفتند بلکه دنیا را نیز بر سرشان خراب کرده اند. !؟ مگر ادعاها و تهمتها و دروغهای آشکار را از زبان امامان جمعه یعنی برپای دارندگان یکی از اصلی ترین نماد دینی تان نماز جمعه! از منبر و مسجد و هزار گور ِ دیگر نمی شوید!؟ نمی بیند!؟ این تجاوز یا کفر یا فساد فی العرض تان نیست!؟چرا از همان عدل و قسط و شجاعت ذوالفقارانه ی علی تان دفاع نمی کنید!؟ سرور آزادگانتان حسین چنین اسارت هولناک را برای ایران و ایرانی همراه داشته و دارد! چرا ککتان هم نمی گزد!؟

یک ملت بجان آمده است. فریاد دادخواهی هزاران قربانی ِ جنایت حکومت اسلامی به آسمان رسیده است! فریبکاری و ریاکاری اسلامی تا کی!؟

نقل قولها و احادیث و تفاسیر رنگ و وارنگ در همه ی دهن درانیهای شما بسیار است! چرا در واقعیت خونبار حکومت اسلامی این احادیث و تفاسیر رنگ و وارنگ کاربرد عینی ندارد!؟ چرا بجای اعتراض به یک قلم به آنهمه قتل و غارت اسلامی به خیابانها نمی آیید! هر جنایتکاری شده است سردار و سپاهی لشکر بقیه الله العظم!!! لشکر محمد رسوا الله!! پایگاه و قرارگاه امام حسین، ابوالفضل، فاطمه ی زهرا!!!! همه اینها برای سرکوب و به خاک و خون کشیدن ملت ایران است. قاتلان ملت ایران با همین نیروهای جهل و جنایت به تلاوت قرآن و فتواهای آیت الله ها با همین لشکرها در قرارگاهها وزندانها حکم اجرا می کنند و نواله می گیرند! هیچکدام از دست اندر کاران حکومت اسلامی صلاحیت مدیریتی در یک حکومت را ندارند تنها ملاک مزدوری، ریاکاری، چاپلوسی، دروغ و جنایتکاریشان است برای خدمت به اسلام ناب محمدی!!! خودشان می گویند! خودشان ادعایش را دارند! ولایت وقیح اش روز روشن جلوی چشم میلیونها انسان، آشکارا دروغ می گوید، تهمن می زند! تهدید می کند! جان و مال و ناموس یک ملت را بدست همین جنایتکاران سردار و سپا لشکر محمد رسول الله و بقیه الله و........به هزار جنایت می برند! کفر و توهین و نفرت به اسلام کدام است!؟

به نوشتار من اعتراض می کنید اما با این جنایتکاران چه می کنید!؟ شماها یک از هزارهایی که مدعی هستید انجام دهید! تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!




گیل آوایی


بیست و هشت دیماه 1389

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

سندی دیگر از جنایات خمینی کثیف: تشویق ارتش عراق به شورش


این روزنامه در تاریخ سی فرودین 1359 چاپ شده یعنی 5 ماه قبل ازجنگ

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

فیلم؛ تطاهرات در کابل: مرگ بر جمهوری اسلامی

شماری از مردم افغانستان امروز برای چهارمین بار در مقابل سفارت رژیم در کابل دست به تظاهرات زده و با شعارهای مرگ بر رژیم خونخوار ایران و آتش زدن و لگدمال کردن تصاویر منحوس خامنه ای و احمدی نژاد، نسبت به دخالتهای جمهوری اسلامی در افغانستان اعتراض کردند.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

بابک خرم دین قهرمان ملی ماست? یا عرب های ۱۴۰۰ سال پیش؟ به حق که عربها و مغولها دوشمنان ما و ایران ما بوده اند.

سرگذشت پرافتخار و خونین ایران، خود آیینه ی تمام-نمایی است که سرشار از آموختارهای تاریخی است. از اثرگذاری داد و ناپایداری بیداد و پایداری میهن پرستی و روحیه ی بیگانه ستیزی گرفته، تا میهن فروشی و بیگانه پرستی و خیانت برخی از به ظاهر ایرانیان.
"عاشقان، ایستاده می میرند"؛


17 دی ماه، روز کشته شدن سردار ملی ایران، بابک خرم دین


نگاره از: کانون پژوهش های ایران باستان


«به یاد جان باخته ی راه آزادی و خیزش مردمی، زنده یاد امیر جوادی فر که ایستاده به دیدار جانان شتافت.»


"...آنهایی که از نردبان خیانت بالا می روند تا بر پای قدرت و رذالت، بوسه ی چاکرانه بزنند، از واپسین پله به مزبله ی بدنامی پرت می شوند. من، فردا را می بینم که خلیفه ی حقه باز، سپهسالار حقیری از سرزمین اسورشنه را به دست تیغ-زنش می سپارد. من فردا را می بینم. من برگ های سپید تاریخ را می خوانم. من نام هایی را در برگ های تاریخ می خوانم. در برگ های تاریخ، هر نامی باری دارد، باری که دارنده ی آن نام به تاریخ و به مردم داده است. سنجه ی نیک نامی و بدنامی خدمت است و خیانت. خدمت، روشنی بخش است و خیانت، سیاهی زا. خدمت، شکفتن است و خیانت، گندیدن. من آیندگان را می بینم که از دون-مایگی خیانت پیشگان، چهره در هم می شکنند... ."


براساس نقل قول های نه چندان راست و درست تاریخی، نیمه ی نخست زمستان (17 تا 20 دی ماه)، زمان کشته شدن، سردار دلاور ملی، بابک خرم دین است، که به همراه برادرش عبدالله، در بیدادگاه خلیفه ی عباسی –معتصم- به ناجوانمردانه ترین گونه، گردن زده و مثله شدند. هرچند تازشگران به ایران، بسیار کوشیده اند، به بابک و جنبش خرم دینان، رنگی از دروغ و حتا افسانه بزنند، اما نام جاودانه ی بابک و یارانش، که بسیاری از تازیان را تار و مار کردند، همچون قلعه گاه بذ (یا جمهور) استوار و پابرجا هست و خواهد ماند.

سرگذشت پرافتخار و خونین ایران، خود آیینه ی تمام-نمایی است که سرشار از آموختارهای تاریخی است. از اثرگذاری داد و ناپایداری بیداد و پایداری میهن پرستی و روحیه ی بیگانه ستیزی گرفته، تا میهن فروشی و بیگانه پرستی و خیانت برخی از به ظاهر ایرانیان. بابک خرم دین، دلاوری که در روزگار ظلم و بیداد عرب بر ملک مادریش، دست به کار بزرگ مبارزه زد، نیز از آفت اینگونه انسان ها رهایی نیافت. و افشین، سردار ایرانی، خائن از آب درآمد. دردی که در زمان یورش تازیان هم در انسانی به نام سلمان فارسی، آشکار شد. و سده های متمادی تا حتا همین تاریخ معاصر، ازاین افراد بیگانه پرست و ایران ستیز کم نبوده است. امثال فردوست ها در همین سی سال پیش، که چیزی به نام ملیت و وطن نمی شناختند و امروز هم کم نیستند ایرانی نماهایی که به بهانه ی دفاع از اسلام! به هویت ملی و قهرمانان ملی حمله می کنند و آزمندانه، اسلام را گوهر و کیمیایی برای ایرانیان می دانند. زهی سرگشتگی و خویش گم کردگی!

البته از قوم متجاوز به ایران، بیشتر از این توقع نمی رود که چیزی به نام فرهنگ و تاریخ پرافتخار ایران را به رسمیت نشناسند و بدان بتازند. همین جاست که باید از حکومت اسلامی فعلی و شورش برپایی آن، با نام قادسیه ی دوم یاد کرد.

در اینجا، به مناسبت، سال-روز کشته شدن، سردار راه آزادی ایران، بابک خرم دین، نوشتاری کوتاهی را می آورم؛

از دلاورانی که به نیروی بازو و با اتکای خرد، سال های بسیار، رستاخیز پرشکوه ملت ایران را، دربرابر سیادت تازیان، رهبری کرد و سرزمین نیاکان خود را، گورستان متجاوزان ساخت،بابک خرم دین بود.

بابک، در آذربایجان(آذرآبادگان=آتورپاتکان) به پاخاست و 22 سال با تازیان و مزدوران و دژخیمان ایشان، جنگید. گاه تا کردستان و کرمانشاهان پیش رفت. او نه تنها، دست تازیان را از قلمرو قدرت خود کوتاه نگاه داشت، بلکه در انجام دادگری و جوانمردی، خیزش کرد و به ویژه در آسایش کشاورزان و بازپس گیری خواست های روستاها، گام های استواری برداشت و توانست آیین های پدران خود را پایدار نگاه دارد.


خیزش خرم دینان در آذربایجان(آتروپاتن-آذرآبادگان) نه تنها تازیان و دستگاه عباسیان را نشانه می رفت، بلکه برای شاهزادگان و امیران ایرانی هم که همواره زیر سلطه ی خلیفه ی تازی حکومت می کردند و مردم را بر ضد تازیان و به سود خویش، تجهیز می کردند، خطری بس بزرگ بود.

اگر این روایت را که از سیاستنامه نقل شده، بتوان پذیرفت، خرم دینان، پیش از پیدایش بابک نیز همواره در شهرها و روستاها بر ضد تازیان و ستمکاران، آشکارا شورش می کردند و آیین خویش را گرامی می داشتند و گسترش می دادند.


آیین آنان چه بود و تا چه اندازه با آیین مزدک پیوند داشت؟ بن نوشت های در دسترس در این زمینه تا اندازه ای گوناگون اند که به سختی بتوان پاسخ روشنی برای این پرسش در آنها یافت. به ویژه که همه آلوده به یک سونگری های دینی و سیاسی است.


در کتاب ابن اثیر (کامل التواریخ) آمده است که: "بابک خرم دین، در قیام دینی خود، که گویا، دنباله یی از آیین مزدک بود، خواست ملی داشت و به همین جهت با تازیان و عرب، کینه سخت می ورزید و شمار کشته شدگان از تازیان را بر دست پیروان او تا یک میلیون تن هم نگاشته اند."


دینوری می نویسد: "مردم در نسبت و آیین بابک اختلاف کرده اند، آنچه نزد ما درست به نظر می آید، آن است که اواز فرزندان مطهربن فاطمه، دختر ابومسلم است."


بابک که بود؟ بیشتر نوشتارهایی که درباره ی او نوشته شده اند، افسانه آمیز و غرض آلود است، به همین روی، به دشواری می توان سیمای درست او را نمایاند. تاریخ نویسان تازی، کوشیده اند تا یاد و چهره ی او را تیره و تباه نشان دهند و خیزش او را که در میان مردم، ریشه ای نیرومند داشت، زشت و ناپسند بنمایند.

و به همین روی، تاریخ روزهای رستاخیز بابک در تاریکی گمان و پندار فرورفته است.


درباره ی تبار و نژاد بابک، هم-نظری نیست. در "اخبارالطول" دینوری همانگونه که پیش از این گفتیم، او را از فرزندان مطهر، دخترزاده ی ابومسلم برمی شمرد. نویسنده ی الفهرست، از زبان کسی که رویدادهای در پیوند با بابک را گرد می آورده، می گوید که: "پدرش، مردی روغن فروش از مدائن بود که به آذربایجان می رود و در آنجا در روستای «میمد» می ماند. «سمعانی»، نام پدر بابک را «مرداس» نوشته است."


در نوشتارهای مربوط به بابک، این نوشته های ناهمگون، فراوان است و همه ی این نوشته ها نشان می دهد که یاران خلیفه ی تازی، تا چه اندازه برای از میانبردن حقیقت او کوشیده اند.


پیداست که آنچه ازاین نوشته ها، در باره ی قیام بابک وجود دارد، تا چه اندازه آشفته و در هم خواهد بود. آنچه بی گمان، درست است، این است که قیام بابک در میان روستاییان و کشاورزان کوهستان های عراق و آذربایجان و برخی شهرهای ایران، ریشه ی بسیار استوارتری داشته است. این جنبش پیش از بابک بنیان نهاده شد و پس از او نیز چندین سده دوام داشت.

بابک، یک سردار دلیر و هوشمند بود که سالین دراز شورش های مزدکیان و خرم دینان را رهبری کرد. او در این راه، جانشین "جاویدان پسر شهرک" و از رهبران خرم دینان آذربایجان، بود.


نوشته شده است که او (جاویدان) با خرمیان چنین گفت: "جاویدان، بابک را جانشین خود کرده و اهل این سرزمین را به پیروی او سفارش نموده است و روان جاویدان به او بخشیده است و شما را سروش داده که بر دست او پیروزی یابید."


بدین گونه بود که بابک در سال 200 تازی، به نام آیین خرم دینان، برای ادامه ی مبارزه جاویدان مزدکی، برخاست و چندی نگذشت که پیروان او بسیار شدند و شمار بسیاری از کشاورزان و روستاییان به یاری او شتافتند.


در این سال ها، "مامون" خلیفه ی عباسی، سرگرم گرفتاری های خود بود و ناخشنودی عباسیان بغداد، مجال مناسبی برای بابک بود و او در کوهستان های آذربایجان، نیروی فراوانی به دست آورد، تا آنجا که در "تاریخ طبری" می خوانیم: "چند کرت سپاه سلطان را هزیمت کرده بود و پناهگاه او در کوه های ارمنیه و آذربایجان بود، جای های سخت دشوار که سپاه آنجا در نتوانستی رفتن که صد پیاده در گذری بایستندی، گر صدهزار سوار بودی بازداشتندی و کوه ها در بندها، سخت بود اندر یکدیگر شده در میان آن کوه ها، حصاری کرده بود که آن را «بدیده» خواندی و او ایمن آنجا در نشسته بودی، چون لشکر بیامدی، گرداگرد آن کوه ها فرود آمدی و شبیخون کردندی و مردمانی را بکشتندی و سپاه عربان را هزیمت کردی..."

مسعودی می نویسد: "در طی 22 سالی که خیزش بابک به طول انجامید، به کمترین گفته، 500هزار تن از امیران و رهبران تازیان، کشته شدند.

در این 22 سال، خلیفه ی تازی، برای برانداختن بابکان، چاره جویی های بسیار کرد. لشگرهای بسیاری برای دستگیری او گسیل شدند، اما گذشته از ناخشنودی مردم که نمی خواستند بار دیگر شکنجه و تازیانه ی تازیان را بر گُرده ی خود بکشند، تنگی راه و سختی سرما، در هر لشگرکشی سرداران تازی را با ناکامی و شکست، روبرو می کرد.


تا اینکه خلیفه، چاره ی دیگری را برگزید و آن بهره گیری از "افشین" بود. در سال 220، خلیفه ی تازی "حیدر بن کاووس" امیرزاده ی اشروسنه (از سرزمین های خراسان، نزدیک سمرقند) را که به "افشین" نامی بود، به نبرد با بابکان فرستاد.


این افشین، یک امیرزاده ی ایرانی نژاد بود که در بغداد، برای بنیان گذاری یک حکومت ایرانی و برانداختن خلافت تازیان، شورش ها می کرد! و این در حالی بود که دوستان خلیفه ی تازی، او را به هوادارای ایرانیان و باورهای ایران دوستانه، متهم می کردند.


از سوی دیگر، شوندِ تکاپوهای این چنینی افشین، آشکار بود؛ زیرا می دانست، جنبش بابک، اگر چه رنگ ایرانی دارد، اما جنبشی نیست که بتواند، خواب های طلایی امیرزاده ی اشروسنه را برآورده سازد! افشین آرزو داشت که با برانداختن خلفا، یک پادشاهی ایرانی، همانند ساسانیان روی کار آورد. در حالی که نهضت بابک، چنین خواستی نداشت. زیرا افشین می دانست که بابک، خواست دیگری دارد و بابک هم نیک می دانست که برای افشین، ایران و ایرانی بهانه ای بیش نیست. چون که کوشش آنها این بود که زر و زوری (نیرو و ثروت) را که تازیان از آنان گرفته بودند، باز ستانند.


در طی 20 سالی که بابک قیام کرده بود، شش تن از امیران بزرگ تازیان، از او شکست خورده بودند، از این رو دست یازیدن و سیانت بر آذربایجان، برای سردار پیروز، افتخار بسیاری به شمار می رفت. و کسی که بر بابک و خرم دینان دست می یافت، بر همه ی امیران تازی برتری داشت. به همین روی، هنگامی که نبرد با بابکان را به افشین پیشنهاد کردند، در پذیرش آن تردید نکرد. شوند دیگری که افشین را به این کار وا می داشت، آز و طمع او برای دارایی ها و ثروت ها! (غنایم) بود که افشین می پنداشت در این نبرد به دست خواهد آورد.

در اینجا، اشاره به این نکته بایسته است که در آن روزگار، سپاهیان، بیشترشان، جز برای بدست آوردن مال، نمی جنگیدند و امیران و فرماندهان هم هدفی جز مال اندوزی نداشتند.


زیرا آنها، جنگجویان مزدوری بودند که دلیری خود را با ثروت های بدست آمده از جنگ، می سنجیدند و نیروی بازوان خویش را به خداوندان قدرت می فروختند و برای به دست آوردن غنیمت، از ریختن خون هیچ کس، حتا نزدیکان و خویشان خود، دریغ نداشتند.


برای افشین، که مانند همه ی امیران مزدور خلیفه ی تازی، خود را خدمتگزار مرگ و نیستی و پاسدار قدرت می دانست، هیچ چیز آسان تر و دلپذیرتر از پذیرش این فرمان نامه ی جنایت کارانه نبود.


درین نبرد، او دشمن خطرناکی را که سد راه دستیازی به آرزوهایش می شد، از میان می برد. گذشته از آن، مال زیادی بدست می آورد و در دستگاه خلیفه ی تازی هم ارج و ارزشی شایسته می یافت. اما برانداختن بابک، کار آسانی نبود. از این رو افشین نیز چونان دیگر جانیان، جز به کار بردن خدعه و نیرنگ، چاره ای نمی دید. در هر حال، افشین برای برانداختن بابک، پست ترین حربه ی خویش را به کار برد. حربه ای ناجوانمردانه و آن هم بنای دوستی و هم نژادی که می کوشید، بابک را دوست و یار خود قلمداد کند. با این حال، بابک دلیر که به شیوه ی زندگی و دریوزگی افشین آگاه بود، فریب این شیاد را نخورد.


مقاومت بابک در برابر افشین، نخست با امید و پیروزی، همراه بود. او در قلعه ها و حصارهای استوار طبیعی با دشمن تازی به جان، می کوشید. در این روزها بود که خلیفه ی تازی مُرد و "معتصم" گجستک (برادر مامون) به جانشینی رسید.

این جنگ سه سال، از 220 تا 223 به درازا انجامید.


طبری می نویسد: "برای انجام این جنگ، معتصم، افشین را اکرام بسیار می کرد و علاوه از ولایت آذربایجان و ارمنستان، سپاه و خواسته و آلات جنگ و چارپایان بسیار برای او گسیل می داشت."


سپاهیان بابک که پناهگاه های استوار داشتند و از برف و سرما رنج بسیار نمی بردند، دلیرانه ایستادگی می کردند. اما سپاه افشین که با سرمای سخت و راه های دشوار، آشنایی نداشتند، رفته رفته ناتوان شدند و دو سال بدین گونه گذشت و از سپاه افشین بسیاری مردند. از آن پس چندین جنگ بین سپاه بابک و افشین درگرفت که هر کدام در نوبتی، پیروزی می یافتند.


تا اینکه افشین، آهنگ گشودن قلعه ی بابک را کرد. چون در یک فرسنگی آن حصار فرود آمد، بابک خروارها خوردنی و میوه از حصار خود برای لشگریان افشین فرستاد و گفت: "شما میهمان ما هستید. پس باید از شما پذیرایی شود". افشین خوراکی ها را پس فرستاد و به بابک پیام داد که: "ما را خوردنی به کار نیست و دانم که تو این کار کردی تا سپاهیان ما را شماره کنی. در این سپاه 30 هزار مرد جنگی است و امیرالمومنین! 300هزار تازی مسلمان که همه با او یک دل اند و تا یک تن از ایشان زنده اند از جنگ با تو بازنمی گردند. اکنون تو بهتر می دانی، خواهی به زنهار آیی و خواهی بجنگی..."


بابک که به هیچ روی نمی خواست سازش را بپذیرد، دلیرانه جنگ را برگزید و درهای حصار را محکم کرد و در آنجا سنگر برقرار نمود.

افشین هم بر گرد حصار، لشگرگاه ساخت و خندق کَند. روزها از حصار بابکان، بانگ چنگ و رود می آمد و چنان وانمود می کردند که از سپاه دشمن پروا ندارند و شب ها گروهی از یاران بابک به سپاه دشمن شبیخون می زدند و از کشته، پشته می ساختند. به این ترتیب سپاه افشین با سختی معیشت گرفتار بود. با این وصف، در جنگ های خونینی که روی می داد، رفته رفته سپاه بابک هم از پای درمی آمد.


سرانجام، بابک از کار جنگ، فرو ماند و بر آن شد که با افشین سخن بگوید و بر بام حصاربرآمد و فریاد زد: "منم بابک، افشین را گویید نزدیک آید تا با او سخن گویم." افشین به پای حصار برآمد. بابک زنهار خواست و گفت: "گروگان من، پسر مهترم است. او را به گروگان گیر و برای من از خلیفه زنهار بستان." بر این قرار نهادند و سپاهیان افشین از حصار دور شدند.


چون شب فرارسید، بابک با کسان خویش و پنجاه مرد که در حصار با او مانده بودند، بیرون آمدند و از راه کوه، به سوی ارمنستان رهسپار شدند.


"مسعودی" در کتاب "مروج الذهب" نوشته است: "چون بابک از قلعه بجست، لباس مسافران بازرگان پوشید و با کسان خود در ارمنستان، به جایی فرود آمد و از چوپانی که در آن نزدیکی بود گوسفندی بخرید. چوپان نزد «سهل بن سنباط امیر ارمنستان» برفت و خبر برد. دانستند که بابک آمده است. افشین پیش ازین به همه ی حکام و امیران خبر برد. دانستند که بابک آمده است. افشین پیش ازاین به همه ی حکام و امیران آذربایجان و آران و بیلقان و ارمنستان نامه ها فرستاده بود و آنان را بدان واداشته بود که در فروگرفتن بابک با او کمک کنند."






"طبری" درباره ی پایان کار بابک می نویسد: "سهل بن سنباط، چون از آمدن بابک به ارمنستان وقوف یافت، برنشست و به دیدار او رفت و بابک را با لطف و اکرام به سرای خویش مهمان برد و در نهان به افشین نامه نوشت که بابک نزد من است. افشین وی را امیدها و دلگرمی ها داد و برآن قرار نهادند که چون بابک با وی به قصد شکار بیرون رود، او را در جایی که از پیش معین کرده بودند، به افشین تسلیم کنند. چنین کردند و چون بابک دریافت که سهل او را به خیانت تسلیم دشمن می کند، برآشفت و به او گفت: «مرا به این جهودان ارزان فروختی، اگر مال و زر می خواستی، بیش از آنچه اینان دادند، می دادم!» بدین گونه، افشین ناجوانمرد، با نیرنگ و تذویر، بابک را بگرفت و بر او بند برنهاد. حصارهای سرخ-علمان ویران شد. اما کوشش ها و مبارزه ی آنان با تازیان به پایان نرسید و همچنان پس از بابک هم دوام یافت (و امروز نیز به دست فرزندان بابک در ایران اشغال شده ادامه دارد...). افشین، بابک و کسان او را برنشاند و آهنگ سامرا کرد."


"دعکری حنبلی" در کتاب "شذارت الذهب" می نویسد: "شادی خلیفه از این پیروزی بی اندازه بود. افشین در سامرا، بابک را به قصر خود درآورد. پیدا بود که ترس و وحشت خلیفه از شیر شجاع، بابکان، تا چه اندازه بود که تا هنگام بامداد، نتوانست شکیبا باشد و با جامه ی مخفی و مبدل، شبانگاه به سرای افشین رفت تا بابک را بدید. دیگر روز معتصم برنشست و مردم از دروازه ی عامه(دارالعام) تا مطیره صف کشیدند."

گویی بغداد نمی توانست باور کند که پهلوانی دلیر از نژاد شیر که سال ها او را تهدید می کردند، اکنون در آنجا به سر می برد. معتصم می خواست تا مردم بابک را به رسوایی و خواری ببینند! بابک را با لباس زیبا پوشیدند و کلاه سمور بر سرش نهادند و او را بر پیلی سوار کرده و با انبوه مردم بر درگاه امیرالمومنین! به دارالعامه درآوردند. خلیفه ی دژخیم و بی سیرت مسلمین، دستور داد تا تیغ-زن، بابک دلاور را بر زمین به صورت بخواباند و سپس هر دو پای و دو دست او را زد. خونسردی و بی قیدی دلیرانه ای که بابک در رویاروی مرگ نشان داد، شایسته قهرمانانی چون اوست...


در سیاست نامه ی خواجه نظام توسی، وزیر ملک شاه سلجوقی آمده است: "چون یک دستش را بریدند، دست دیگرش در خون زد و در روی خود مالید و همه روی خود را از خون خود سرخ گون کرد. معتصم گفت: این چه کار است؟ گفت: درین حکمتی است؛ شما هر دو دست و پای من بخواهید برید. پس دریغ که روی من زرد باشد. پس با خون خود آن را سرخ نگاه خواهم داشت. تا نگویند که رویش از بیم، زرد شده است."

طبری می افزاید: "او در دم مرگ، این همه شکنجه را به سردی تلقی کرد و هیچ سخن نگفت و دم برنیاورد و معتصم بگفت تا او را در جانب شرقی بغداد میان دو جسر (پل) بردار کردند." [1]


(یادآوری می کنم پیرامون کشتن بابک خرم دین، نوشتارهای زیبایی هست که گفتگوی بابک با خلیفه ی ستمگر تازی را نمایانده است که در اینجا نمی توان همه ی آن را آورد؛ اما در سرودهای که در آخر می آورم، به خوبی می توان این سوگنامه ی حماسی را به زبان نظم دریافت) [2]


***

باری، بابک، سپاهی-مرد آزاده ی ایران زمین و سپهسالار گردان جان بر کف، گرچه از نظر ظاهری، کالبدش فانی شد، اما نه یادش خاموش شد و نه راهش بی رهرو ماند و در همان دوره، بزرگانی چون مازیار در تبرستان و... راه و خیزش بابک را ادامه دادند و تا به امروز که از آن زمان، سختی و خون بر جان تب-دار ایران زمین بیشتر و بیشتر رفته است، هنوز فرزندان بابک هستند که راهش را بپیمایند و ایران را بپایند.


آری، عاشقان، ایستاده می میرند

عاشقان، سرخ-گونه می میرند


کی شود فنا/ آن که شد فدا/ در ره وطن/ بهر افتخار



پی نوشت ها:

[1] برگرفته از نوشتار "بابک" به قلم احمد سمیعی(ا.شنوا)

[2]سروده ی زیبای "بابک" از بانو هما ارژنگی را با آوای خودش از اینجا بشنوید


[3]دریافت دو کتاب درباره ی بابک به نام "بابک" نوشته ی جلال برگشاد و "بابک، دلاور آذربایجان" نوشته ی سعید نفیسی




گردآوری: سروش سکوت

دی ماه 2569

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

جنگ زرگرانه در حکومت اسلامی یا صد رحمت به سنگ پای قزوین!

آتش خشم ملت ما دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد!
بازی های جنگ زرگرانه در حکومت اسلامی ماجراییست که از همان ابتدای این حکومت نحس، روندی حساب شده از سوی معرکه گردانان اصلی این حکومت شکل گرفت. از همان زمانی که خمینی پلید در تهدید دولت دست نشانده خودش گفت که می آید تهران و انقلابی عمل می کند!
از همان زمان سر در آوردن تدریجی جریانهای سیاسی از درون همین حکومت، آغاز شد که سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی برای تحمیق و انحراف افکار طرفداران حزب الهی اش در مقابل سازمان مجاهدین خلق ایران جا انداخت و همانطور تداوم همین حرکت به سر درآوردن سردار سازندگی بقول نواله گیران فریبکار و سیاسی کاران ریاکار، اکبرشاه و امیرکبیر و....نام گرفت و دیدیم ماجرای روحانیون مبارز و اصلاح طلبان و مشارکت و......قارچهای سیاسی یکی از پی دیگری جای خالی احزاب راستین ِ سرکوب ِخونین شده، را گرفتند و در تکمیل چنین شیوه جنگ زرگرانه شان، مجال کوچکترین صدای اعتراض و اعلام وجود به احزاب و چهره های سیاسی راسیتن ندادند! از چپ ترین گرفته تا راست ترینش!
چهره هایی همچون پروانه و داریوش فروهررا چنان خونبار کشتند و دریغا از مجال اعتراضی بایسته از مردممان حتی دانشجویان ما در مقایسه با اعتراضاتشان به بستن روزنامه ای یا گفتن بالای چشم خاتمی ابروست! که می کردند!
و شرایط کنونی به اصطلاح مخالف حکومت، با پرچمداری همه ی آنهاییست که در روند سرکوب نیروهای سیاسی، سرکوب دانشگاهها، سرکوب شوراهای کارگری، اخراجها و دستگیریهای فله ای، جای خالی مخالف راستین را مزدورانه بازی کردند اما سرکوبها و ترورها و غارتها را زیر سیبیلی رد کردند! همین خاتمی ها و موسوی ها و کروبی ها و یزدی ها و نهضت آزادی و مشارکت و انقلاب اسلامی نبوی و فرزندان خلف این ریاکاران، روشنفکرنمایانی در شمایل طنز پرداز و روزنامه نگار و مفسر و تئوریسین، نقش بازی کردند و رسیدن به این مرحله که سگهای هار دیروز سهم انحصاری می خواهند و تیغ می کشند بر هر کس و هر جریانی که با آنها در این انحصار خواهی نباشند!
اما
ریاکاری همچنان باقی می ماند و جنگ زرگرانه ای که تو گویی این سرزمین قحط الرجال است و نه بوده حزب سیاسی ای و نه بوده مبارز و مخالفی راستین! استاد دانشگاه زندانی می شود! مرثیه خوان ابلهی میدان دار و شنکنجه گر قاتل سردبیر! و دم خروس همین مبارزان اصلاح طلب زمانی بیرون می زند که به همین حشرات مراجعه می کنند یا ارجاع می دهند! ( اینان چه فکر کرده اند!؟ ملت تا اینحد از عقل و هوش و واقع نگری عاجز مانده اند!؟)
یکی قطار اتمی اش بی ترمز می شود و یکی کف خواسته های اصلاح طب می گوید و این می شود فرهنگ سیاسی این حشرات که حتی نفس کشیدنشان در سرزمین بلازده ی ما، مایه حقارت و توهین به ایران و ایرانیست
از این نگاه است که تقابل با همه ی این حکومت خود را نشان می دهد.
از همین نگاه است که این چهره ها نه در پی رهایی از بختک حکومت ننگین اسلامی که چرخ زدن در دایره متعفن اسلام سیاسی شان آشکار می شود.
از همین نگاه است که جنبش سبز هم به مثابه انتحار پنجاه و هفت، ملت و مملکت ما را به خاک و خون می کشد و انقلاب دزد، بر همه ی دار و ندار این مردم حاکم می شود.
دیروز اگر به مرجع تقلید، به آیت الله، به سیدی که اولاد پیغمبر بود، مردمی با ایمان و باور دینی شان اعتماد کردند به این سیه روزی مرگبار رسیدند و اینک پس از آن آیت الله خون آشام، نوچه هایش ادای مخالف و اوپوزیسیون حکومت اسلامی را در می آورند و هزار درد ِکاری تر اینکه سازمانها و نیروهای سیاسی، با همه ی تجربه خونبار همین حاکمیت نحس با همین! چهره های درون ِهمین! حکومت قاتل و غارتگر و بی وطن، برای همین چهره ها!! آستین بالا می زنند و همان توهم را می پراکنند که تو گویی خمینی 1342 همان خمینی 1357 نبوده و موسوی دهه شصت موسوی امروز نیست و خاتمی روباه بدتر از همه شان هم!
طرح این گفتمان نه از آن روی است که مبارزه با حاکمیت سراپا خون و جنایت را تضعیف کنم یا بخواهم فریاد اعتراض به کسی یا کسانی بکشم که در تهدید و مرگ همین حکومت قرار گرفته اند، بلکه می خواهم همان اشتباه هماره را یادآور شوم که چشممان را نبندیم و نبینیم چیزی که واقعیت درونیشان است و باور نداشته باشیم که از کوزه همان بیرون نمی تراود که در اوست!!!! نه! به هزار خونگریه و خونفریاد نه!!! آیت الله اش را همینجور اندیشیدیم! آیت الله اش را همینجور که می خواستیم و دوست داشتیم ببینیم دیدیم نه آنجور که واقعیت اش بود!!! موسوی را آنجور که واقعیتش است ببینیم، کروبی را همانجور که است ببینیم نه اینجور که دوست داریم ببینیمش!
به همین دلیل باید آگاهانه برخورد کرد. باید آگاهانه دید. با همه این حکومت باید مبارزه کرد. سرنگونی تمام این حکومت مرز ِ راست و ناراست است. سرنگونی کل این حکومت مرز مبارزه و مبارز راستین با دروغین است
مردم ما بر پایه همان شعار که با موسوی تا آخر هستند اما به حکومت اسلامی بر نمی گردند! باید راه از چاه را بخوبی دریابند. تعصب کور و قهرمان سازی از کس یا کسانی که درونمایه قهرمانی ندارند! یک خودفریبی و تُف سربالاست!
دیروز اگر خواندن یک کتاب دشوار بود، دیروز اگر نوشتن یا پخش یک اعلامیه ساده خطر مرگ بود، امروز به سادگی آب خوردنی می توان با خبر بود. می توان دانست. می توان راست از ناراست را دریافت. می توان به سرعت برق و باد از رویدادها و دگرگونی ها و فریبکاریها و دزدیها و ریاکاری ها باخبر شد
بجای آفریدن و ستودن دون کیشوتهایی که جنگ با آسیابهای بادی در سر می پرورانند!!! از چهره های ملی و فرهیختگان وطنمان پشتیبانی کنیم!
چرا حکومت اسلامی از دادگاهی کردن موسوی و کروبی می هراسد اما وکیل و استاد دانشگاه و رهبران و فرهیختگان ملی را به هزار بلا و مرگ گرفتار می کند!؟ این نمونه تنها بیدارباش، یک بخود آمدن است یک نهیب زدن به خود است که یکی از پایه های هار شدن همین جانیان است و سوارشدنشان برگرده ما!
با هر دروغ و ریاکاری و تحقیر و توهین حکومت اسلامی بجنگیم. راههای مبارزه راستین با این حکومت از همین ستیزهای تا کنونی دشوارتر نیست. اینهمه خون داده ایم و به خون نشسته ایم! خون دادنهای ما این نبود که قاتلی به دادخواهی ما از قتلی که خود معرکه گردانش بوده رسیدگی کند! نداها و سهرابها و ترانه ها آنچنان خوبنار به خاک و خون کشیده نشدند که به خبرگان و مراجع تقلید و خامنه ای جنایتکار و دار و دسته های حقیرش شکایت برده شود یا پند و اندرز داده شود که چه کنند چه نکنند!
انحرافها همینهایند! ریاکاریها همینهایند!
اگر رسیدگی به قتل و سرکوب مردم بی دفاع مورد نظر راستین همین مخالفان یا بقول خودشان همراهان جنبش سبز بود! باید از یک دادگاه و یک دادرسی بی طرف بین المللی درخواست می شد! برای برسی تقلب و دزدیدن آراء مردم، باید از سازمان ملل درخواست می شد نه از همان کارگردانان اصلی این ماجرای رسوا!!
چرا نکردند!؟ چرا نمی کنند!؟
هم اینک هم باید از سازمان ملل برای همین منظور درخواست کنند
مشخصن می گویم آقایان موسوی و کروبی چرا چنین نکردند؟ چرا چنین خواستی را مصرانه دنبال نمی کنند؟
بجای آمادگی برای دادگاهی علنی از سازمان ملل برای برسی و تحقیق کمک بخواهد!
هم اینک باید به قتلها و ترورها و شکنجه ها و پایمال کردن حقوق انسانی و سرکوب باورمندان به اسلام غیر حکومت اسلامی از سوی سازمان ملل بررسی شود
چرا نمی شود!؟
چرا چنین اقدامی نمی کنند!؟
چرا بحثهای انحرافی پیش کشانده می شود؟ اگر تا کنون زنده مانده اند نه بخاطر قدرت خودشان است بلکه از همین مردم به پا خواسته می هراسند!
اینهمه جانهای شیفته به خاک و خون کشیده نشدند که این حضرات ننه من غریبم در بیاورند و از جانیانی همچون خامنه ای و مجلس شورایش و مجلس خبرگانش و ......... با واسطه بازی و این مرجع تقید آن آخوند و آیت الله کردن، درخواست رسیدگی و تغییر شیوه حکومت نمایند! مگر همه اینها از آغاز تا انتها نبودند!؟ مگر می شود طراح قتل و غارت و جنایت به جرایم و جنایات خود رسیدگی کند!؟ اینها خودشان را به نفهمی زده اند یا مردم را تا این حد ناآگاه پنداشته اند!؟
همینها ریاکاریست
همینها فریبکاریست
همینها نشان از سر در یک آخور داشتن است!
کل این حکومت قاتل است. همه ی تار و پود این حکومت جنایتکار است. چنین حکومت با حاکمان قاتل و دزد و جنایتکارش، صلاحیت دادرسی یا دادگاهی را ندارد. هر چه هست و هر دادرسی یا دادگاهی اگر که باید، باید از بیرون این حکومت باشد. بیرون حکومتی که این جانیان در مقابلش پاسخگو باشند! فرزندان به خاک و خون کشیده شده ی ایران از حریری لبنان کمتر نیستند! اقای موسوی و کروبی هم حسن نصرالله نیستند که از بیم دست داشتن در جنایت از رای دادگاه بهراسند!
کمترین خواسته مردم دادرسی بی طرفانه است نسبت به جنایتهایی که حکومت اسلامی مرتکب شده است نه آنکه آقای خاتمی عوامفریبی می کند. این حکومت قاتل خود قتل کرده است کجا صلاحیت یا حتی ماهیت ازادی دادن و فانونمداری دارد!؟ (خاتمی مردم را تحمیق نکند خود به حماقت زدن حرف دیگریست!)
با توجه به موج همدردی و همبستگی بین المللی ای که ایجاد شده، سازمان ملل و مجامع دیگر بین المللی را به دادخواهی فرا بخوانند تا به اینهمه جنایتی که برما رفته رسیدگی کنند! این خواسته ای نیست که همین اقایان ِ همراه جنبش سبز نتوانند بکنند!
چرا به این خواسته عمل نکردند و نمی کنند!؟
آیا مردم ایران سزاوار اینهمه ریاکاری و فریبکاری و غارتند!؟
آن خمینی خون آشام در اشک شوق مردم آمد و در منجلاب رفت! ایا همه اینها چنین سرنوشتی باید داشته باشند!؟
همه ی حکومت اسلامی روزی اسیر آتش خشم و دادخواهی ملت ایران خواهند شد.
آتش خشم ملت ما دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد!
گیل آوایی
15 دیماه

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت. بی عرضگی را صبر. و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند.

آیا شجاعت مردم بولیوی از مردم ایران بیشتر است ؟
اوو مورالس، رييس جمهوری بوليوی، از برنامه حذف يارانه های مواد سوختی در اين کشور منصرف شد.
وبلاگ حق مسلم ما :يک هفته قبل، رئيس جمهوری بوليوی، دستور داد تا يارانه سوخت حذف شده و قيمت سوخت رد اين کشور واقعی شود. اما اين دستور با ناآرامی ها، اعتراض های خشونت آميز و اعتصاب های گسترده ای در بوليوی همراه شد.
قيمت بنزين پس از دستور آقای مورالس هفتا

د درصد افزايش يافته بود.
در يک هفته گذشته، کارکنان امور حمل و نقل بوليوی و نانوايان اين کشور، دست به اعتصاب نامحدود زدند به طوری که ارتش مجبور به تهيه و فروش نان شد.
رييس جمهوری بوليوی اعلام کرده بود که تدابيری در نظر خواهد گرفت که افزايش قيمت سوخت، بر زندگی مردم بوليوی که عمدتا فقير هستند، تاثير منفی نگذارد.

در یک هفته گذشته زنان و مردان ( امت اسلامی ) جلو بانکها تجمع کردند تا به مانند گدایان مبلغ چهل هزارتومن یارانه از حساب دولت مهرورز بگیرند .
***
درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت. بی عرضگی را صبر. و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند" گاندی".
وبلاگ، حق مسلم ما

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

استخوان‌های پوسیده دشمنان ما، عربهای ۱۴۰۰ سال پیش. سیرک نماز جمعه آخوند علم‌الهدی سفیه و خائن به وطن.


آخوند علم‌الهدی:هويت ملت ايران اسلام است نه استخوان‌های پوسيده مجوس‌های 3000 سال پيش

آخوند حکومتی علم‌الهدی ، امام جمعه مشهد در سیرک نماز جمعه گفت: هر جرياني كه با ولايت و رهبري زاويه پيدا كند، فتنه‌گر و وابسته به دشمن است

وي که در مورد دستاورد "9 دي ماه " (روز ساندیس خوری ارازل و اوباش بسیجی ) سخن می گفت ادعا کرد: دستاورد اين بود كه به دنيا فهماند كه هويت ملت ايران چيست و به گوش همه رساند كه هويت ملت ايران قرآن، اسلام، پيغمبر، اميرالمومنين، عاشورا و امام حسين است نه استخوان‌هاي پوسيده مجوس‌هاي 3000 سال پيش
------------------------------------------------
مردک احمق سفیه، ، کمی تاریخ را بخوان.

محمد را میگویی؟، کسی که آرزوی شکست ایران را در قرآن عربها ذکر کرده؟

علی‌ را میگویی؟، کسی که رهبری سرکوب ملت ایران داشته و تو نمیدانی.

حسین را میگویی؟، کسی که آن حرفهای لجنبار را در مورد ما ایرانیها گفته؟

===========================
محمد دشمن ایران و ایرانی

قران سوره روم(۳۰)/ آیه ۲،۳
روميان (از ایرانیان) شكست ‏خوردند (۲) در نزديكترين سرزمين و[لى] بعد از شكستشان در ظرف چند سالى به زودى پيروز خواهند گرديد (۳)
[این هم دشمن ایرانیان بوده و نادانهای ایرانی هنوز او و خدای ظالمش را میپرستند ]
============================
علی دشمن ایران و ایرانی

در زمان امام علی، مردم استخر چندین بار قیام کردند. امام علی در یکی از آن موارد «عبدالله بن عباس» را در راس لشکری به آ«جا گسیل داشت و شورش تودهها را در سیل خون فرونشاند (فارسنامه ابن بلخی،ص 136). در مورد دیگر که مردم استخر شورش کردند، امام علی «زیادبن ابیه» که از خونخواری و آدمکشی به انوشیروان دوم لقب گرفته بود به آنجا گسیل داشت تا به سرکوبی این قیام بپردازند. در مورد جنایات و کشتار مردم استخر توسط زیادبن ابیه کتابها و روایات زیادی نوشته و نقل شده است(روجوع کنید به کتاب مروج الذهب،جلد دوم ص 29).
- در سال 39 هجری مردم فارس و کرمان نیز سر به شورش گذاشتند و حکام ستمگر امام علی را از شهر خود بیرون کردند. امام علی مجددا زیادابن ابیه را به آنجا گسیل داشت و لشکریان وی از هیچ جنایتی فروگذاری نکردند. (تاریخ طبری، جلد 6، ص 2657 و یا فارسنامه، ص 136)
- مردم خراسان نیز در زمان امام علی برای چندین بار قیام کردند و چون چیزی نداشتند به عنوان باج و خراج بپردازند، از دین اسلام برگشته و به مقاومت سخت و جانانه ای دست زدند. امام علی «جعدبن هبیره» را بسوی خراسان فرستاد. او مردم نیشابو را محاصره کرد تا مجبور به صلح شدند. (تاریخ طبری، جلد 6، ص 2586 و فتوح البلدان ص 292)
- در زمان امام علی مردم شهر ری نیز سر به طغیان برداشتند و از پرداخت خراج خودداری کردند. امام علی، «ابوموسی» را با لشکری زیاد به سرکوب شورش فرستاد و امور آنجا را بحال نخستین برگرداند. ابوموسی پیش از این طغیان نیز، یکبار دیگر بدستور امام علی به جنگ مردم شهر ری گسیل شده بود. (فوتوح البلدان ص 150)
- به روزگار خلافت علی بن ابی طالب، چون پایان سال 38 و آغاز سال 39 بود، حارث بن سره عبدی، به فرمان علی لشکر به خراسان کشید و پیروز شد، غنیمت بسیار و برده ی بی شمار بدست آوردند. تنها در یک روز، هزار برده میان یارانش تقسیم کرد. لکن سرانجام خود و یارانش، جز گروهی اندک، در سرزمین قیقان (سر حد خراسان) کشته شد. (فتوح البلدان، بلاذری)
- علی بن ابی طالب، عبدالرحمان بنی جز طائی را به سیسستان فرستاد. لکن حسکه حبطی وی را بکشت،پس علی فرمود: بیاید که چهار هزار تن از حبطیان را به قتل رسانیم. وی را گفتند: حبطیان پانصد تن هم نشوند. (فتوح البلدان، بلاذری)
- علی ولایت آذربایجان را نخست به سعید بن ساریه خزاعی و سپس به اشعث بن قیس داد. یکی از شیوخ آذربایجان نقل می کند که ولیدبن عقبه همراه همراه با اشعث از ولید طلب یاری می کرد و ولد برای یاری وی سپاهی از کوفه به در آنجا گسیل داشت. اشعث، حان به حان (حان= خانه به خانه) فتح کرد و پیش رفت. و پس از فتح آذربایجان گروهی از تازیان اهل عطا را بیاورد و در آنجای ساکن ساخت و آنان را فرمان داد که مردم را به اسلام خوانند.فتوح البلدان، بلاذری
=============================
حسین دشمن ایران و ایرانی

ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ماایرانی ها هستند. روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و بالاتر و هر ایرانی ازدشمنان ما هم بدتراست. ایرانیهارا باید دستگیر کرد و به مدینه آورد، زنانشانرابفروش رسانید و مردانشانرا به بردگی و غلامی اعراب گماشت.
(حسین بن علی، امام سوم شیعیان، سفینه البحار و مدینه الاحکام و الاثار، نوشته حاج شیخ عباسقمی، صفحه ۱۶۴)
********************************************
*** تنها راه رسیدن به آزادی، سنگسار هر چه زودتر این مردک خائن به وطن و همدستان و همفکران او.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی قهرمان ملی ماست، یا عرب های ۱۴۰۰ سال پیش؟ به حق که عربها و مغولها دوشمنان ما و ایران ما بوده اند.


شاهنامه فردوسی http://www.farhangiran.com/content/category/5/21/41/

حکیم‌ ابوالقاسم‌ فردوسی (329 تا 411 ه. ق). حکیم‌ ابوالقاسم‌ منصور بن‌ حسن‌ موسوم‌ به‌ ابوالقاسم‌ فردوسی‌ طوسی‌ بزرگ‌ ترین‌ شاعر حماسه ‌سرای‌ ایران‌ است. مقام‌ فردوسی‌ در زنده‌ نگاه داشتن‌ تاریخ‌ ایران‌ و داستان ‌های‌ ملی‌ و حماسی‌ ایران‌ زمین‌ و همچنین‌ دمیدن‌ نفسی‌ تازه‌ به‌ زبان‌ ادب‌ فارسی‌ بسیار شامخ‌ است‌ و از این‌ روی‌ او را شاعر ملی‌ ایران‌ خوانده‌اند.

براساس‌ روایت‌ چهار مقاله‌ که‌ کهن‌ترین‌ منبع‌ تاریخی‌ از لحاظ نزدیکی‌ به‌ دوران‌ حیات‌ حکیم‌ به‌ شمار می‌رود، فردوسی‌ از خاندان‌ دهقانان‌ ایرانی‌ و از اهالی‌ دهکده‌ باژ از ناحیه‌ طابران‌ طوس‌ بود. دهقانان ‌در آن‌ روزگار زمینداران‌ کوچکی‌ به‌ شمار می‌رفتند که‌ به‌ فرهنگ‌ فارسی‌ عشق‌ می‌ورزیدند و نسل‌ به‌ نسل‌ آن‌ را انتقال‌ می‌دادند. فردوسی‌ نیز که‌ از نسل‌ این‌ ایرانیان‌ اصیل‌ به‌ شمار می‌رفت‌ همچون‌ پیشینیان‌ خود در صدد حفظ ارزشهای‌ ملی‌ ایران‌ بود. حکیم‌ در اوایل‌ زندگی‌ خود از تمکن‌ مالی‌ قابل‌ ملاحظه‌ای‌ برخوردار بود و علاوه‌ بر اینکه‌ در باغ‌ بزرگی‌ در طابران‌ طوس‌ اقامت‌ داشته‌ و خدم‌ و حشم‌ نیز داشته‌ است‌ دارای‌ زمین‌ زراعی‌ بود که‌ درآمد زندگی‌ آسوده‌ و راحت‌ خود را از طریق‌ آن‌ ملک‌ تأمین‌ می‌نمود.

در آن‌ عهد سرزمین‌ کهنسال‌ ایران‌ بتدریج‌ زمینه‌های‌ استقلال‌ خود را فراهم‌ می‌آورد و حکومت‌های‌ محلی‌ که‌ در مناطق‌ مختلف‌ سرزمین‌ ما بویژه‌ شرق‌ ایران‌ بوجود آمده‌ بودند پرچمدار این‌ نهضت‌ بزرگ‌، که‌ یکی‌ از بخش‌های‌ آن‌ توسعه‌ و غنای‌ زبان‌ فارسی‌ بود، به‌ شمار می‌رفتند. در راستای‌ این‌ تلاش‌ گسترده‌ برای‌ تجدید حیات‌ ملی‌ و ادبی‌ ایران‌، در اوسط قرن‌ چهارم‌ هجری‌ قمری‌ تلاش‌هایی‌ جدی‌ برای‌ گردآوری ‌داستان‌های‌ ملی‌ و باستانی‌ صورت‌ گرفت‌ و چند شاهنامه‌ ناتمام‌ نیز که‌ این‌ داستان ‌ها را در قالبی‌ از اشعار تنظیم‌ کرده‌ بودند بوجود آمد. حکیم‌ ابوالقاسم‌ فردوسی‌ در جوانی‌ و در روزگار زندگی‌ آسوده‌ و فارغ‌ البال‌ خود در طابران‌ طوس‌ دل‌ در سودای‌ شعر و شاعری‌ داشت‌ و در ایام‌ فراغت‌ و صفا اشعاری‌ سرایش‌ می‌داد. وی‌ ظاهرا در 35 سالگی‌ و شاید هم‌ در 40 سالگی‌ به‌ حکم‌ عشق‌ و علاقه‌ای‌ که‌ به‌ زنده‌ ساختن‌ تاریخ‌ کهن‌ و پرافتخار ایران‌ داشت‌ کار سترگ‌ خود را آغاز کرد که‌ تا پایان‌ عمر پرافتخارش‌ نیز تداوم‌ یافت‌. از میزان‌ دانش‌ و نحوه‌ سوادآموزی‌ حکیم‌ اطلاع‌ چندانی‌ در دست‌ نیست‌ ولی‌ به‌ حکم‌ آنکه‌ در شاهنامه‌ اطلاعات‌ فراوانی‌ در باب‌ ادبیات‌ عربی‌، شعر و ادب‌ پارسی‌، تاریخ‌، فلسفه‌، کلام‌، حدیث‌ و قرآن‌ ارائه‌ نموده‌ است‌ مشخص‌ می‌گردد که‌ حکیم‌ فردوسی‌ در اوان‌ زندگی‌ خویش‌ مطالعات‌ فراوان‌ کرده‌ است‌ و احوال‌ امم‌ و امثال‌ و حکم‌ را خوانده‌ و با معارف‌ اسلامی‌ بخصوص‌ با قرآن‌ آشنایی‌ کامل‌ داشته‌ است‌. حکیم‌ظاهرا به‌ زبان‌ پهلوی‌ ساسانی‌ و فنون‌ جنگ‌ و رزم‌ نیز آگاه‌ بوده‌ است‌.

استاد طوس‌ در موقعیت‌ بسیار خطیر و حساسی‌ به‌ سرودن‌ شاهنامه‌ و نظم‌ داستانهای‌ پهلوانان‌ ایرانی‌ همت‌ گماشت‌، چرا که‌ هر چند سلطه‌ اعراب‌ بر ایران‌ بویژه‌ بخش‌ شرقی‌ آن‌ بسیار ضعیف‌ شده‌ بود و چند حکومت‌ محلی‌ نیز همچون‌ سامانیان‌ و آل‌ بویهدر شرق‌ و مرکز و شمال‌ ایران‌ بوجود آمده‌ بودند ولی‌ جنگ‌ و کمشکشهای‌ داخلی‌ بین‌ این‌ حکومت‌ها نشانه‌هایی‌ تلخ‌ بود بر زوال‌ و انحطاط این‌ سلسله‌های‌ ملی‌ ایرانی‌ و روی‌ کار آمدن‌ فاتحان‌ قدرتمند بیگانه‌. از این‌ روی‌ فردوسی‌ که‌ به‌ رسالت‌ عظیم‌ خود پی‌ برده‌ بود سعی‌ کرد مجموعه‌ عظیمی‌ فراهم‌ آورد که‌ برای‌ همیشه‌ در خاطره‌ ایرانیان‌ باقی‌ مانده و تاریخ‌ و زبان‌ و هویت‌ و ملیت‌ ایرانی‌ را دوباره‌ زنده‌ کند. وی‌ در ابتدای‌ کار بر سرمایه‌ خود و حمایت‌ تنی‌ چند از دوستانش‌ همچون‌ حسین‌ قتیب‌ حاکم‌ طوس‌ و بزرگان‌ آن‌ ولایت‌ علی‌ دیلم‌ وبودلف‌ تکیه‌ کرد و حاکم‌ طوس‌ برای‌ تشویق‌ او، شاعر را از پرداخت‌ مالیات‌ معاف‌ نمود. تلاش‌ بی‌وقفه‌ حکیم‌ در مرحله‌ اول‌ آن‌ بیست‌ سال‌ تمام‌ به‌ درازا کشید و وی‌ زمانی‌ موفق‌ به‌ سرایش‌ اکثر داستان‌های‌ شاهنامه‌ گشت‌ که‌ چند سال‌ از سقوط سلسله‌ ایرانی‌ سامانیان‌ بدست‌ ترکان‌ قراخانی‌ آل‌ افراسیاب‌ و سلطان‌ محمود غزنوی‌ می‌گذشت‌. تاریخ‌ پایان‌ رسانیدن‌ شاهنامه‌ را سال 400‌ ه.ق‌ دانسته‌اند و براساس‌ گفته‌های‌ حکیم‌ که‌ از لابه‌لای‌ اشعار او مشهود است‌ حکیم‌ در طول‌ این‌ مدت‌ دراز سختی‌های‌ فراوانی‌ را متحمل‌ گشت‌ و ضربات‌ فراوانی‌ را هم‌ از جنبه‌ مادی‌ و معیشتی‌ و هم‌ از لحاظ روحی‌ پذیرا گردید که‌ مهمترین‌ آن‌ درگذشت‌ پسر جوان‌ و برومندش‌ بود که‌ پیر طوس‌ را سخت‌ درهم‌ شکست‌ و غمگین‌ و افسرده‌ ساخت‌.

شاعر که‌ در این‌ سالها با عسرت‌ و تنگدستی‌ همراه‌ و همراز بود پس‌ از اتمام‌ شاهکار بزرگ‌ خود به‌ ناچار و برای‌ گذراندن‌ زندگی‌ خود رو به‌ دربار سلطان‌ محمود غزنوی آورد و با عرضه‌ شاهنامه‌ خویش‌ نظر سلطان‌ رابه‌ سوی‌ آن‌ جلب‌ نمود. سلطان‌ محمود پادشاهی‌ ترک‌ زبان‌ و بی‌علاقه‌ به‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌ ایران‌ بود ولی‌ در ابتدای‌ کار حکیم‌ را بنواخت‌ و او را مورد نوازش‌ خود قرار داد و در شرایطی‌ که‌ در تلاش‌ بود ترکان‌ آل‌ افراسیاب‌، متحدان‌ پیشین‌ خود در برانداختن‌ سامانیان‌، را از قلمرو حکومت‌ خویش‌ بیرون‌ راند تلاش‌ کرد از کتاب‌ شاهنامه‌ برای‌ تهییج‌ احساسات‌ ملی‌ ایرانیان‌ علیه‌ ترکان‌ آل‌ افراسیاب‌ (که‌ مطابق‌ روایات‌ ملی‌ ایران‌ از نژاد تورانیان‌ به‌ شمار می‌رفتند) بهره‌ جوید. سلطان‌ محمود پس‌ از مدتی‌ موفق‌ به‌ شکست‌ آنها شد و لذا روی‌ خوشی‌ به‌ فردوسی‌ نشان‌ نداد و البته‌ بدگویی‌ مخالفان‌ و حاسدان‌ به‌ حکیم‌ نیز بی‌تأثیر نبود و آنان‌ پیر طوس‌ را رافضی‌ خواندند و از تعصب‌ شاه‌‌ متعصب‌ علیه‌ فردوسی‌ به‌ نفع‌ خود بهره‌برداری‌ کردند.

تلاش‌ خواجه‌ حسن‌ میمندی وزیر بافرهنگ‌ شاه‌ نیز به‌ ثمر ننشست‌. سلطان‌ محمود پس‌ از ملاحظه‌ هفت‌ مجلد بزرگ‌ شاهنامه‌ مشتمل‌ بر شصت‌ هزار بیت‌ نغز و دلکش‌ و حماسی‌ دستور داد معادل‌ همین‌ مقدار معین‌ در ازای‌ هر یک‌ بیت‌ یک‌ درهم به‌ شاعر بدهند واین‌ توهینی‌ بزرگ‌ بود برای‌ سخن ‌سرای‌ بزرگ‌ طوس‌ چرا که‌ او بخوبی‌ به‌ قدر و قیمت‌ شاهکار بزرگ‌ خود آگاه‌ بود. فردوسی‌ مأیوس‌ و سرشکسته‌ از دربار سلطان‌ محمود به‌ گرمابه‌ای‌ رفت‌ و پس‌ از آن‌ که‌ بیرون‌ آمد فقاعی‌ خورد و صله‌ سلطان‌ را در کمال‌ بی ‌اعتنایی‌ به‌ حمامی‌ و مرد فقاع‌ فروش‌ بخشید و در کسوتی‌ ناشناس‌ از بیم‌ خشم‌ شاه‌ از غزنه‌ گریخت‌. جاسوسان‌ خبر بخشش‌ صله‌ سلطان‌ را به‌ دو فرو مایه‌ که‌ نشان‌ از بی‌اعتنایی‌ شاعر بزرگ‌ ایران‌ به‌ جاه‌ وجلال‌ و مقام‌ سلطان‌ غزنه‌ داشت‌ به‌ اطلاع‌ محمود رساندند و در پی‌ شاعر روانه‌ شدند. فردوسی‌ نیز که‌ از خشم‌ و غرور سلطان‌ محمود آگاه‌ بود چندی‌ در هرات‌ اقامت‌ گزید و سپس‌ از آنجا به‌ نزد شهریار بن‌ شروین‌ حاکم‌ طبرستان‌ که‌ ایرانی‌ پاک‌ نژادی‌ بود رفت‌ و هجویه‌ای‌ صد بیتی‌ نیز علیه‌ محمود سرود. شهریار حکیم‌ را سخت‌ گرامی‌ داشت‌ و هجویه‌ صد بیتی‌ او را نیز به‌ یکصد هزار درم‌ خرید و مانع‌ از انتشار آن‌ شد. استاد سخن‌ فارسی‌ سپس‌ رهسپار دیار خود گشت‌ و در گوشه‌ عزلت‌ و اندوه‌ در سال ‌ 411 ه.ق‌ بدرود حیات‌ گفت‌. گویند سالها پس‌ از رانده‌ شدن‌ فردوسی‌ از دربار سلطان‌ محمود، شاه‌ در یکی‌ از لشکر کشی‌های‌ خود به‌ هندوستان‌ به‌ یاد حکیم‌ می‌افتد و پشیمان‌ از کرده‌ ناصواب‌خود دستور می‌دهد مبلغ‌ شصت‌ هزار دینار طلا را با احترام‌ فراوان‌ به‌ منزل‌ فردوسی‌ در طوس‌ روانه‌ سازند ولی‌ هدیه‌ سلطان‌ زمانی‌ به‌ دروازه‌ طوس‌ رسید که‌ جنازه‌ حکیم‌ را از یکی‌ دیگر از دروازه‌های‌ آن‌ شهر تشییع‌ می‌نمودند.

صله‌ سلطانی‌ رابه‌ تنها یادگار فردوسی‌ دخترش‌ که‌ همچون‌ پدر انسانی‌ آزاده‌ و بلند طبع‌ بود سپردند ولی‌ او آن‌ را نپذیرفت‌ و شصت‌ هزار دینار وقف‌ ساختن‌ عمارت‌ رباط چاهه‌ که‌ بر سر راه‌ طوس‌ به‌ نیشابور و مرو بود گشت‌. جنازه‌ حکیم‌ نیز مورد جفای‌ بدخواهانش‌ قرار گرفت‌ و شیخ‌ ابوالقاسم‌ گرگانی‌ از عالمان‌ قشری‌ و متعصب‌ به‌ حکم‌ اینکه‌ فردوسی‌ عمر خود را به‌ ستایش‌ پهلوانان‌ مجوس‌ گذرانیده‌ است‌، اجازه‌ دفن‌ او را در قبرستان‌ مسلمانان‌ نداد و از این‌ روی‌ جسد شاعر گران‌ مایه‌ در باغ‌ طبران‌ که‌ متعلق‌ به‌ خود فردوسی‌ بود دفن‌ گردید. بزرگ‌ترین‌ شاهکار پیر فرهیخته‌ طوس‌ شاهنامه‌ او بود که‌ با وجود گذشت‌ دهها قرن‌ همچون‌ سندی‌ از افتخار برفراز گنبد رفیع‌ زبان‌ و ادب‌ فارسی‌ می‌درخشد. همانگونه‌ که‌ اشاره‌ شد فردوسی‌ با نگارش‌ این‌ کتاب‌ ارزنده‌ و عظیم‌ هویت‌ ملی‌ ایرانیان‌ را به‌ آنها باز شناساند و زبان‌ شیرین‌ فارسی‌ را نه‌ تنها از انحطاط نجات‌ داد بلکه‌ به‌ آن‌ اعتبار و رونق‌ وافری‌ بخشید. اساس‌ شاهنامه‌ نویسی‌ یعنی‌ توصیف‌ زندگی‌ شاهان‌ و پهلوانان‌ ایران‌ به‌ روزگاران‌ باستان‌ ایران‌ باز می‌گردد و ظاهرا در دوره‌ هخامنشیان و ساسانیان کتابهایی‌ از این‌ دست‌ موجود بوده‌ است‌. سنت‌ شاهنامه‌ نویسی‌ پس‌ از اسلام‌ و در دوره‌ حکومت‌ سامانیان‌ مجددا رونق‌ گرفت‌ و شاهنامه‌هایی‌ همچون‌ شاهنامه‌ مسعودی‌ مروزی‌، شاهنامه‌ ابوالمؤید بلخی‌، شاهنامه‌ ابوعلی‌ بلخی‌ و شاهنامه‌ ابومنصوری‌ و شاهنامه‌ دقیقی‌ بوجود آمدند که‌ ماخذ این‌ شاهنامه‌ها همان‌ داستان‌های اوستایی و کتاب‌های‌ پهلوی‌ همچون‌ خوتای‌نامک‌ (خدای‌ نامه‌) بوده‌ است‌. فردوسی‌در سال 365 ه.ق‌ با مطالعه‌ این‌ شاهنامه‌ها دل‌ به‌ نظم‌ شاهنامه‌ای‌ عظیم‌ که‌ تمامی‌ داستان‌های‌ ملی‌ ایران‌ رادربرگیرد سپرد و تلاش‌ سترگ‌ خود را که‌ می‌رفت‌ ملتی‌ را به‌ شعر و قلم‌ زنده‌ نگاه‌ دارد آغاز نمود.

در شاهنامه‌، حکیم‌ طوس‌ پس‌ از سپاس‌ خداوند توصیف‌ دانش‌ و خرد از کیومرث‌ آغاز کرده‌ و پس‌ از نام‌ بردن‌ شرح‌ زندگی‌ پنجاه‌ پادشاه‌ داستانی‌ و تاریخی‌ و حالات‌ و رزم‌ و بزم‌ پهلوانان‌ و وزیران‌ آنان‌ کتاب‌ خود را با شکست‌ یزدگرد سوم‌ ساسانی‌ و فتح‌ ایران توسط اعراب‌ به‌ پایان‌ می‌رساند. داستان‌ پادشاهی‌ منوچهر و بیان‌ آغاز تمدن‌ بشر، ضحاک‌، کاوه‌ آهنگر، فریدون‌، سام‌، زال‌، رستم‌، نوذر، افراسیاب‌، جنگ‌های‌ ایرانیان‌ و تورانیان‌، کیکاووس‌، هفت‌ خوان‌ رستم‌، سهراب‌، سیاوش‌، کیخسرو، بیژن‌ و منیژه‌، ظهور زرتشت‌، اسکندر و اشکانیان‌ و ساسانیان‌ هر یک‌ از داستان‌های‌ بسیار زیبا، شیرین‌ و جذاب‌ شاهنامه‌ می‌باشند که‌ خواننده‌ را به‌ عمق‌ تاریخ‌ ملی‌ وحماسی‌ ایران‌ برده‌ و غرور و افتخارات‌ بزرگ‌ ایرانیان‌ را به‌ آنان‌ باز می‌شناسانند. شاهنامه‌ اگرچه‌ در بادی‌ امر داستان ‌رزمی‌ ایران‌ است‌ ولی‌ حکیم‌ فردوسی‌ در لابه ‌لای‌ این‌ اشعار رزمی‌ معانی‌ باریک‌ و مطالب‌ عالی‌ فلسفی‌ و اجتماعی‌ و اخلاقی‌ بسیاری‌ را بیان‌ کرده‌ است‌ که‌ جذابیت‌ این‌ کتاب‌ بزرگ‌ را دو چندان‌ ساخته‌ است‌. نتیجه‌های‌ اجتماعی‌ واخلاقی‌ که‌ سخن‌سرای‌ حکیم‌ از داستان‌های‌ شگفت‌ شاهنامه‌ گرفته‌ است‌ و سخنان‌ عبرت‌انگیز و پندهای‌ سحرآمیزی‌ که‌ می‌دهد هر یک‌ نشان‌ و گواهی‌ است‌ از اینکه‌ جهان‌ و شکوه‌ جهان‌ گذراست‌ و انسان‌ باید در این‌ عمردو روزه‌ دلاور و بخشنده‌ و فداکار و راستگو و دستگیر و نیکوکار باشد. حکیم‌ طوس‌ از طریق‌ پندهایی‌ که‌ از زبان‌ پهلوانان‌ و شاهان‌ و دانشمندان‌ مانند اندرز منوچهر و نوذر و کیخسرو به‌ ایرانیان‌ و وصیت‌ این‌ شاه‌ به‌ گودرز و زال‌ و رستم‌ و... و سخنان‌ پرمغز بزرگمهر آورده‌ است‌ حکمت‌ عملی‌ را به‌ خوانندگان‌ خود آموخته‌ و آن‌ را سرمشقی‌ برای‌ زندگانی‌ بشر در نظر گرفته‌ است‌. سخن‌ سرای‌ بزرگ‌ ایران‌ همچنین‌ در شرح‌ گاه‌نشینی‌ و تاجگذاری‌ شاهان‌ بزرگی‌ همچون‌ ‌گشتاسب و شاپور و بهرام‌ و قباد و نوشیروان‌ و هرمز از زبان‌ آنان‌ به‌ نیایش‌ خداوند و ستایش‌ راستی‌ و گسترش‌ داد و دانش‌ پرداخته‌ و دستور زندگانی‌ توأم‌ با صلح‌ و آرامش‌ و عدالت‌ را که‌ می‌توان‌ برای‌ تمامی‌ جهانیان‌ سرمشق‌ قرار گیرد در اختیار انسان‌ها گذارده‌ است‌.

حکیم‌ با وجود اینکه‌ شرح‌ رزم‌ و پیکار و دشمنی‌های‌ اقوام‌ و ملل‌ را گفته‌ است‌ ولی‌ روح‌ بزرگ‌ او جهان‌ را با نظر وحدت‌ دیده‌ است‌ و ستیزه ‌جویی ‌های‌ بشر را دلیل‌ نادانی‌ آنان‌ برشمرده‌ است‌. او حقیقت‌ ادیان‌ را مانند خود خداوند یکی‌ دانسته‌ است‌ و خصومت‌های‌ ملل‌ را بر سر دین‌ ابلهانه‌ توصیف‌ کرده‌ و از تفرقه‌های‌ بی ‌مایه‌ مردم‌ با تأثر یاد نموده‌ است‌. پیر طوس‌ در شاهکار بزرگ‌ خود احساسات‌ بشری‌ را با سخنان‌ زیبا و عبارتهای‌ دلربا و دل‌انگیزی‌ تصویر و تعبیر نموده‌ و نشان‌ داده‌ است‌ که‌ در خلق‌ صحنه‌های‌ عاشقانه‌ نیز به‌ همان‌ میزان‌ صحنه‌های‌ رزم‌ و نبرد تبحر و تسلط دارد. سخن‌ در باب‌ شاهنامه‌ و اهمیت‌ آن‌ بسیار است‌ و دریغا که‌ محدودیت‌ این‌ مقال‌ اجازه‌ بحث‌ بیشتر را در این‌ خصوص‌ نمی‌دهد. این‌ دیوان‌ ارجمند شعر و ادب‌ فارسی‌ سند ملت‌ ماست‌ و داستانهای‌ پهلوانان‌ ایرانی‌ شاهنامه‌ به‌ تک‌ تک‌ ایرانیان‌ درس‌ شجاعت‌ و عفت‌ و فداکاری‌ و میهن‌دوستی و وفا می‌آموزد. شاید به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ داستان‌های‌ این‌ کتاب‌ جاودانی‌ با وجود گذشت‌ قرن‌ها و قرن‌ها هنوز در گوشه‌ و کنار ایران‌ از پایتخت‌ تا دورافتاده‌ترین‌ شهرها و روستاها در منازل‌ و قهوه‌خانه‌ها و چادرهای‌ ایلات‌ و عشایر به‌ شیوه‌ نقالی‌ جاری‌ می‌شود و مردم‌ ایران‌ را از هر نژاد و طایفه‌ و دین‌ و مذهب‌ شیفته‌ روح‌ بلند و دلاوری‌های‌ پهلوانان‌ ایران‌ و عواطف‌ انسانی‌ آنها می‌نماید. ابیاتی‌ وی در شاهنامه‌ خود گویای‌ بلندی‌ نظر و آزادگی‌ روح‌ فردوسی‌ و تسلط شگرف‌ او در آرایش‌ صحنه‌ها، گزینش‌ کلمات‌، ترکیب‌ استادانه‌ اجزای‌ جملات‌ و ارایه‌ تصاویر متناسب‌ با موضوع‌ و صور حسی‌ خیال‌ است‌.
شاهنامه فردوسی http://www.farhangiran.com/content/category/5/21/41/

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

دکتر محمد مصدق قهرمان ملی ماست، یا عرب های ۱۴۰۰ سال پیش؟ به حق که عربها و مغولها دوشمنان ما و ایران ما بوده اند.


مرد سال 1952
دکتر محمد مصدق در سال 1261 هجري شمسي در تهران، در يک خانواده اشرافي بدنيا آمد. پدر او ميرزا هدايت الله معروف به " وزير دفتر " از رجال عصر ناصري و مادرش ملک تاج خانم ( نجم السلطنه ) فرزند عبدالمجيد ميرزا فرمانفرما و نوهً عباس ميرزا وليعهد و نايت السلطنه ايران بود. ميرزا هدايت الله که مدت مديدي در سمت " رئيس دفتر استيفاء " امور مربوط به وزارت ماليه را در زمان سلطنت ناصرالدين شاه به عهده داشت، لقب مستوفي الممالکي را بعد از پسر عمويش ميرزا يوسف مستوفي الممالک از آن خود مي دانست، ولي ميرزا يوسف در زمان حيات خود لقب مستوفي الممالک را براي پسر خردسالش ميرزا حسن گرفت و ميرزا هدايت الله بعنوان اعتراض از سمت خود استعفا نمود. بعد از مرگ ميرزا يوسف، ناصرالدين شاه ميرزا هدايت الله را به کفالت امور ماليه و سرپرستي ميرزا حسن منصوب کرد.

ميرزا هدايت الله سه پسر داشت که محمد کوچکترين آنها بود. هنگام مرگ ميرزا هدايت الله در سال 1271 شمسي محمد ده ساله بود، ولي ناصرالدين شاه علاوه بر اعطاي شغل و لقب ميرزا هدايت الله به پسر ارشد او ميرزا حسين خان، به دو پسر ديگر او هم القابي داد، و محمد را " مصدق السلطنه " ناميد. دکتر مصدق در خاطرات خود از دوران کودکيش مي نويسد: " چون مادرم پس از فوت پدر با برادرم ميرزا حسين وزير دفتر اختلاف پيدا کرد، با ميرزا فضل الله خان وکيل الملک منشي باشي وليعهد ( مظفرالدين شاه ) ازدواج نمود و مرا هم با خود به تبريز برد. در آن موقع من در حدود دوازده سال داشتم ... "

محمد خان مصدق السلطنه پس از اتمام تحصيلات مقدماتي در تبريز همراه پدر خوانده اش، که بعد از جلوس مظفرالدين شاه بر تخت سلطنت به سمت منشي مخصوص شاه تعيين شده بود، به تهران آمد.

مصدق السلطنه با وجود سن کم در نخستين سالهاي خدمت در مقام مستوفي گري خراسان کاملا در کار خود مسلط شد و توجه و علاقه عموم را به طرف خود جلب نمود. در باره خدمات او در خراسان افضل الملک در کتاب افضل التواريخ چنين مي نويسد: " ميرزا محمد خان مصدق السلطنه را امروز از طرف شغل مستوفي و محاسب خراسان گويند، ليکن رتبه و حسب و نسب و استعدا و هوش و فضل و حسابداني اين طفل يک شبه ره صد ساله مي رود. اين جوان بقدري آداب دان و قاعده پرداز است که هيچ مزيدي بر آن متصور نيست. گفتار و رفتار و پذيرائي و احتراماتش در حق مردم به طوري است که خود او از متانت و بزرگي خارج نمي شود، ولي بدون تزوير و ريا با کمال خفض جناح کمال ادب را درباره مردمان بجاي مي آورد و نهايت مرتبه انسانيت و خوش خلقي و تواضع را سرمشق خود قرار داده است".

مصدق السلطنه بعد از مراجعت به تهران در اولين انتخابات دوره مشروطيت نامزد وکالت شد. او به نمايندگي از طبقه اعيان و اشراف اصفهان در اولين دوره تقنينيه انتخاب گرديد؛ ولي اعتبار نامه او بدليل اين که سن او به سي سال تمام نرسيده بود رد شد.

مصدق السلطنه در سال 1287 شمسي براي ادامه تحصيلات خود به فرانسه رفت و پس از خاتمه تحصيل در مدرسه علوم سياسي پاريس به سويس رفت و در اين مرحله به اخذ درجه دکتراي حقوق نائل آمد. مراجعت مصدق به ايران با آغاز جنگ جهاني اول مصادف بود. بعد از مراجعت به ايران مصدق السلطنه با سوابقي که در امور ماليه و مستوفي گري خراسان داشت به خدمت در وزارت ماليه دعوت شد. دکتر مصدق قريب چهارده ماه در کابينه هاي مختلف اين سمت را حفظ مي کند تا اينکه سرانجام در حکومت صمصام السلطنه به علت اختلاف با وزير وقت ماليه ( مشار الملک ) از معاونت وزارت ماليه استعفا مي دهد و هنگام تشکيل کابينه دوم وثوق الدوله مجدداً عازم اروپا مي شود.

دکتر مصدق در خاطرات خود از دوران اقامت در سويس که آنرا " وطن ثانوي " خود مي خواند مي نويسد: " در آنجا بودم که قرارداد وثوق الدوله بين ايران و انگليس منعقد گرديد.... تصميم گرفتم در سويس اقامت کنم و به کار تجارت پردازم. مقدار قليلي هم کالا که در ايران کمياب شده بود خريده و به ايران فرستادم؛ و بعد چنين صلاح ديدم که با پسر و دختر بزرگم که ده سال بود وطن خود را نديده بودند به ايران بيايم و بعد از تصفيه کارهايم از ايران مهاجرت نمايم. اين بود که همان راهي که رفته بودم به قصد مراجعت به ايران حرکت نمودم..." دکتر مصدق سپس شرح مفصلي از جريان مسافرت خود از طريق قفقاز به ايران داده و از آن جمله مي نويسد چون کمونيستها بر اين منطقه مسلط شده بودند، به او توصيه کرده بودند که دستهايش را با دوده سياه کند تا کسي او را سرمايه دار نداند! دکتر مصدق اضافه مي کند " به دستور ژنران قنسول ايران در تفليس اتومبيلي تهيه نمودند که با پرداخت چهل هزار مناتت مرا به پتروسکي برساند و از آنجا از طريق دريا وارد مشهد سر ( بابلسر فعلي ) شويم. ولي چند ساعتي قبل از حرکت خبر رسيد که کمونيستها دربند را تصرف کرده اند که از اين طريق نيز مايوس شدم و چون ناامني در تفليس رو به شدت مي گذاشت از همان خطي که آمده بودم به سويس مراجعت کردم."

بعد از مراجعت دکتر مصدق به سويس، مشيرالدوله که به جاي وثوق الدوله به نخست وزيري انتخاب شده بود، تلگرافي بعنوان مصدق السلطنه به سويس فرستاد و او را براي تصدي وزارت عدليه به ايران دعوت کرد. دکتر مصدق تصميم گرفت از راه بنادر جنوب به ايران مراجعت کند.

در مراجعت دکتر مصدق به ايران از طريق بندر بوشهر، پس از ورود به شيراز بر حسب تقاضاي محترمين فارس و واليگري ( استانداري ) فارس منصوب شد و تا کودتاي سوم اسفند 1299 در اين مقام ماند و براي ايجاد امنيت و جلوگيري از تعدي قدمهاي موثري برداشت.

با وقوع کودتاي سيد ضيا و رضا خان، دکتر مصدق تنها شخصيت سياسي ايران بود که دولت کودتا را به رسميت نشناخت و از مقام خود مستعفي گشت. پس از استعفا از فارس عازم تهران شد. ولي بنا به دعوت سران بختياري به آن ديار رفت تا کابينه سيد ضيا پس از 100 روز ساقط گرديد.

با سقوط کابينه ضيا، وقتي قوام السلطنه به نخست وزيري رسيد، دکتر مصدق را به وزارت ماليه ( دارائي ) انتخاب نمود که با قبول شرايطي همکاري خود را با دولت جديد پذيرفت.

با سقوط دوت قوام السلطنه و روي کار آمدن مجدد مشيرالدوله وقتي از مصدق خواسته شد که با سمت والي آذربايجان با دوت همکاري کند، با اين شرط که ارتشيان تحت امر او در منطقه باشند، قبول کرد. از اواخر بهمن 1300 با اواسط سال 1301 اين ماموريت را پذيرفت، ولي در اواخر کار بخاطر سرپيچي فرمانده قشون آذربايجان از اوامرش بدستور رضا خان سردار سپه، وزير جنگ وقت، از اين سمت مستعفي گشت و به تهران مراجعت کرد.

در خرداد ماه 1302 دکتر مصدق در کابينه مشيرالدوله به سمت وزير خارجه انتخاب شد و با خواسته انگليسيها براي دو مليون ليره که مدعي بودند براي ايجاد پليس جنوب خرج کرده اند بشدت مخالفت نمود و آب پاکي را بر دست وزير مختار انگلستان ريخت.

پس از استعفاي مشيرالدوله، سردار سپه به نخست وزيري رسيد و دکتر مصدق از همکاري با اين دولت خودداري ورزيد.

دکتر مصق در دوره پنجم و ششم مجلس شواري ملي به وکالت مردم تهران انتخاب و در همين زمان که با صحنه سازي سلطنت خاندان قاجار منقرض و رضا خان سردار سپه و نخست وزير فعلي به مقام پادشاهي رسيد، او قاطعانه با اين انتخاب به مخالفت برخاست. زمانيکه عمر مجلس ششم به پايان رسيد و رضا شاه با ديکتاتوري مطلق فاتحه حکومت مشروطه و دمکراسي را خواند، دکتر مصدق طي ساليان دراز خانه نشين شد و در اواخر سلطنت پهلوي اول که همه رجال سابق يا از بين رفته بودند و يا دست بيعت به حکومت داده بودند، مصدق به زندان افتاد ولي پس از چند ماه آزاد شد و تحت نظر در ملک خود در احمد آباد مجبور به سکوت شد. رضا شاه در سال 1320 پس از اشغال ايران بوسيله قواي روس و انگليس، از سلطنت برکنار گشت و به آفريقاي جنوبي تبعيد گشت و دکتر مصدق به تهران برگشت.

دکتر مصدق در انتخابات شور انگيز دوره 12 مجلس که پس از سقوط رضا شاه انجام شد، بار ديگر در مقام وکيل اول تهران قدم به مجلس نهاد و مورد تجليل تمام ملت ايران قرار گرفت.

در انتخابات دوره 15 مجلس بخاطر مداخلات نامشروع قوام السلطنه ( نخست وزير ) و شاه مانع شدند تا دکتر مصدق قدم بمجلس بگذارد و انگليسيها بتوانند قرارداد تحميلي سال 1933 دوره رضا شاه را که بمدت 60 سال حقوق ملت ايران را از نفت جنوب ضايع مي ساخت، در دولت ساعد مراغه اي تنفيذ سازند. خوشبختانه بر اثر فشار افکار عمومي مقصود انگليسيها تامين نشد و عمر مجلس پانزدهم سر رسيد. در همين دوران بود که دکتر مصدق و همراهان وي اقدام به پايه گذاري جبههً ملي ايران را نمودند ( 1328 ).

بر خلاف انتظار انگليسي ها، در انتخابات مجلس 16 با همه تقلبات و حمايت شاه و دربار صندوقهاي ساختگي آرا تهران باطل شد و هژير وزير دربار دست نشانده والاحضرت اشرف بقتل رسيد و در نوبت دوم انتخابات، دکتر مصدق و گروهي از يارانش که هنوز دو سه نفري از آنها راه خيانت در پيش نگرفته بودند، بمجلس راه يافتند؛ که در همين مجلس پس از کشته شدن سپهبد رزم آرا، طرح ملي شدن صنايع نفت جنوب به رهبري دکتر مصدق تصويب شد و اندکي بعد در شور و اشتياق عمومي دکتر مصدق به نخست وزيري رسيد تا قانون ملي شدن صنعت نفت را به اجرا در آورد.

در ارديبهشت ماه سال 1330 دکتر مصدق با تکيه به راي اعتماد اکثر نمايندگان مجلس به نخست وزيري رسيد. نخستين اقدام دکتر مصدق پس از معرفي کابينه، اجراي طرح ملي شدن صنعت نفت بود.

بدنبال شکايت دولت انگليس از دولت ايران و طرح شکايت مزبور در شوراي امنيت سازمان ملل، دکتر مصدق عازم نيويورک شد و به دفاع از حقوق ايران پرداخت. سپس به دادگاه لاهه رفت و در احقاق حق ملت ايران به پيروزي دست يافت. در بازگشت به ايران سفري نيز به مصر کرد و در آنجا مورد استقبال پر شکوه ملت مصر قرار گرفت.

انتخابات دروه هفدهم مجلس بخاطر دخالتهاي ارتشيان و دربار به تشنج کشيد و کار بجايي رسيد که پس از انتخاب 80 نماينده، دکتر مصدق دستور توقف انتخابات حوزه هاي باقي مانده را صادر کرد.

دکتر مصدق برا ي جلوگيري از کارشکنيهاي ارتش درخواست انتقال وزارت جنگ به دولت را از شاه نمود. که اين درخواست از طرف شاه رد شد. به همين دليل دکتر مصدق در 25 تيرماه 1331 در مقام نخست وزيري استعفا ميکند.

يکروز بعد، مجلس قوام السلطنه را به نخست وزيري انتخاب کرد و قوام السلطنه با صدور بيانيه شديد الحني نخست وزيري خود را اعلام نمود.

مردم ايران که از برکناري دکتر مصدق شديدا خشمگين بودند، در پي چهار روز تظاهرات و قيامهاي پيوسته در حمايت از دکتر مصدق، موفق به ساقط کردن دولت قوام گرديدند، و در 30 تير 1331 دکتر مصدق بار ديگر به مقام نخست وزيري ايران رسيد.

در روز 9 اسفند ماه 1331 دربار با کمک عده اي از روحانيون، افسران اخراجي و اراذل و اوباش تصميم به اجراي طرح توطئه اي بر عليه مصدق کردند تا او را از بين ببرند. نقشه از اين قرار بود که شاه در آن روز به عنوان سفر به اروپا از پايتخت خارج شود و اعلام دارد که اين خواسته دکتر مصدق است ( براي اطلاعات بيشتر لطفا به کتاب " خاطرات و تالمات دکتر مصدق" بقلم خود ايشان مراجعه کنيد). ارازل و اوباش نوکر دربار هم به بهانه جلوگيري از سفر شاه در مقابل کاخ شاه تظاهرات برپا کنند و هنگام خروج دکتر مصدق از دربار وي را بقتل برسانند. ولي از آنجائيکه مصدق از نقشه اطلاع يافت توانست جان سالم بدر برد و توطئه با شکست روبرو گشت.

سرتيپ افشار طوس رئيس وفادار شهرباني دکتر مصدق، بوسيله عمال دربار و افسران اخراجي به طرز وحشيانه اي بقتل رسيد.

بعلت اختلافات شديد مجلس با دولت دکتر مصدق، و بدنبال استعفاي بسياري از نمايندگان مجلس ،دولت اقدام به برگذاري همه پرسي در سطح کشور نمود تا مردم به انحلال يا عدم انحلال مجلس راي دهند. در اين همه پرسي که البته به خاطر همزمان نبودن زمان انتخابات در تهران و شهرستانها، و همچنين جدا بودن محل صندوقهاي مخالفان و موافقان انحلال مجلس مورد انتقاد بسياري از منتقدان قرار گرفت؛ در حدود دو ميليون ايراني به انحلال مجلس راي مثبت دادند و مجلس در روز 23 مرداد 1332 راسما انحلال يافت.

در روز 25 مرداد 1332 طبق نقشه اي که سازمانهاي جاسوسي آمريکا و انگليس براي براندازي دولت مصدق کشيده بودند، شاه دستور عزل دکتر مصدق را صادر نمود و رئيس گارد سلطنتي خويش، سرهنگ نصيري را موظف نمود تا با محاصره خانه نخست وزير فرمان را به وي تحويل دهد. همچنين نيروهايي از گارد سلطنتي مامور بازداشت عده اي از وزراي دکتر مصدق گشتند. ولي نيروهاي محافظ نخست وزيري با يک حرکت غافلگير کننده رئيس گارد سلطنتي و نيروهايش را خلع سلاح و بازداشت نمودند و نقشه کودتاي 25 مرداد به شکست انجاميد.

در روز 28 مرداد ماه 1332 دولتين آمريکا و انگليس با اجراي نقشه دقيقتري دست به کودتاي ديگري عليه دولت ملي دکتر مصدق زدند که اينبار باعث سقوط دلت مصدق گشت. در اين روز سازمان سيا با خريدن فتواي برخي از روحانيون و همچنين دادن پول به ارتشيان، اراذل و اوباش تهران آنها را به خيابانها کشانيد. بدليل خيانت رئيس شهرباني و بي توجهي رئيس ستاد ارتش دولت مصدق، کودتاچيان توانستند به آساني خود را به خانه دکتر مصدق برسانند و پس از چندين ساعت نبرد خونين گارد محافظ نخست وزيري را نابود کنند و خانه وي را پس از غارت کردن به آتش بکشانند. ولي دکتر مصدق موفق شد به همراه ياران خود از نردبان استفاده کند و به خانه همسايه پناه ببرد. در اين کودتا گروهي از ياران سابق دکتر مصدق نيز به بهانه مخالفت با مصدق با اجانب همکاري نمودند! همچنين شايان ذکر است که اعضاي حزب کمونيست توده که در روزهاي 26 و 27 مرداد به بهانه هواداري از دکتر مصدق دست به اغتشاشات مي زدند، در روز 28 مرداد هيچ عملي بر ضد کودتاي آمريکائيان انجام ندادند.

در روز 29 مرداد دکتر مصدق و يارانش خود را به حکومت کودتا به رهبري ژنرال زاهدي تسليم کردند.

در دادگاهي نظامي، دکتر مصدق با برملا کردن اسرار کودتاي 25 و 28 مرداد چهره کودتاچيان را نزد جهانيان رسوا ساخت. در پايان دادگاه وي را به 3 سال زندان محکوم کردند و پس از گذراندن 3 سال زندان، دکتر مصدق به ملک خود در احمد آباد تبعيد گشت و تا آخر عمر تحت نظارت شديد بود.

در سال 1342 همسر دکتر مصدق، خانم ضياالسلطنه، در سن 84 سالگي درگذشت و دکتر مصدق را بيش از پيش در غم فرو برد. حاصل ازدواج وي و دکتر مصدق 2 پسر و 3 دختر بود.

در 14 اسفند ماه 1345 دکتر محمد مصدق بدليل بيماري سرطان، در سن 84 سالگي دار فاني را وداع گفت. پيکر مطهر وي در يکي از اتاقهاي خانه اش در احمد آباد به خاک سپرده شد.

يادش گرامي

بابک خرم دین قهرمان ملی ماست، یا عرب های ۱۴۰۰ سال پیش؟ به حق که عربها و مغولها دوشمنان ما و ایران ما بوده اند.

خرم در زبان پارسي هر چيزي است كه خوشي و شادي و لذت را براي انسان فراهم آورَد. اينكه بهار و باغ و بوستان را خرم گوئيم به اين دليل است كه مايه‌ي شادي و نشاط‌اند. واژه دین از دَینه اوستایی می باشد که به معنی وجدان انسان معروف است. خرم‌دين، و بصورت امروزينش دينِ خرم بمعناي ديني است كه در کنار انسان ساز بودنش مايه‌ي شادي و خوشي مردمان شود . تعريف دين به اين مفهوم در جاي‌جاي گاتاي زرتشت آمده است، مؤلف كتاب البدء والتاريخ درباره پيروان زرتشت ميگويند: هرچه انسان خرمي بيشتري بطلبد اندوه اهريمن بيشتر ميشود و اهريمن بيشتر درصدد جنگيدن با انسان برمي‌آيد؛ و در تعريف عقايد خرم‌دينان مينويسد كه آنها هرچه باعث شادي و لذت باشد و طبيعت انسان به آن علاقه داشته باشد و زياني به كسي نرساند را مباح ميدانند . نهضت حق طلبانه خرم دینان را می توان نهضتی بزرگ در تاریخ ایران دانست. زیرا روحیه ملی و ضد بیگانه را در ایران زمین گسترش داد.

معنی واژه بابک در واژه نامه پهلوی - اوستایی استاد بهرام فره وشی از پاپک گرفته شده است که پدر عزیز و کوچک معنی می دهد . یکی از بزرگان سرزمین ایران از نیای ساسان نیز بوده است .

بابك از نژادی ایرانی و مسکنش آذرآبادگان (آذربایجان جدا نشدنی از ایران) بود، گويا مسلمانش كرده بودند و نام عربيش حسن بود. جنبشي كه بابك در ایران آغاز كرد و رسما نام جنبش خرم‌دينان برخود داشت، يك ايدئولوژي مشخصي را مطرح میكرد كه هدفش براندازي نهائي سلطه‌ي عرب - برقراري مساوات انساني در ايران - تأمين خوشيي براي همگان و بازگشت به شکوه و عظمت ایران باستان بود. ابن حزم مينويسد كه ايرانيان ازنظر وسعت ممالك و فزوني نيرو برهمه‌ي ملتها برتري داشتند، به همین جهت لقبِ آزادگان را ممالک دیگر برای ایرانیان برگزیدند . چون دولت ساسانی بر اثر نبردهای طولانی با امپراتوری روم و هجوم تازیان جنگجو برافتاد و آنها بر ایران مسلط گرديد اين امر بر ملت ایران گران آمد و خود را با مصيبتي تحمل‌نشدني روبرو يافتند، و برآن شدند كه با راههاي مختلف به جنگ با اعراب برخيزند. ازجمله رهبران آزادی بخش و ملی ایران میتوان سنباد، مقنع، استادسيس، بابك و ديگران را نام برد. دولت ساسانی که نیز که در سالهای پایانی عمرش به سر می برد بدون شک اگر با حمله اعراب روبرو نمی گشت با قیامهایی ملی همچون زمان پارتیان تغییر سلسله می دادند و حکومتی قوی تر و جدید به صورتی کاملا ایرانی روی کار می آمد همانگونه که پارتیان بر ضد سلوکیان یونانی در ایران قیام کردند و دست بیگانگان را از این سرزمین برچیدند و سلسله قدرتمند شاهنشاهی پارتی را برقرار نمودند.

نام خرم‌دين كه به پاخاستگانِ ايراني براي اين جنبش برگزيده بوده‌اند به روشني نشان ميدهد كه اين يك جنبش مزدكي بوده و همه‌ي شعارها و برنامه‌هاي مساوات‌طلبانه و ضد بهره‌كشي مزدك را دنبال ميكرده است. ابن حزم تصريح ميكند كه خرم‌دينانِ پيرو بابك يك فرقه‌ي مزدكي بودند . اساس تعاليم مزدك برآن بود كه مردم بايد هم دراين دنيا و هم در دنياي ديگر به سعادت و شادمانی دست يابند؛ يعني هم در اين دنيا با كسب و كار و كشاورزي و صنعتْ براي خودشان بهشت بسازند، و هم با انجام كارهاي نيكو و خودداري از كارهاي بد رضايت خدا را حاصل كنند تا در آخرت به بهشت بروند. نيك در تعاليم مزدك عبارت بود از گفتار و كرداري كه به خود يا ديگري منفعتي برساند و سعادتي فراهم آورَد؛ و بد عبارت بود ازگفتار يا كرداري كه به خود يا ديگران آسيب و گزند وارد آورد يا سبب محروميت شود. ابن‌النديم در وصف يكي از ايرانيانِ مزدكي مقيم بغداد به نام خسرو ارزومگان كه ويرا پيرو مذهبي شبيه مذهب خرم‌دينان ناميده، مينويسد كه به پيروانش دستور ميداد بهترين لباسها بپوشند، و خودش نيز بهترين لباسها مي‌پوشيد و به آن افتخار ميكرد .

مركز فعاليت بابك در آذربايجان بود ولی نهضتش در تمامی شهرهای ایران مشغول به فعالیت بود . جماعات بزرگي از عربها پس از یورش سپاه اسلام در شهرها و روستاهايش آذرآبادگان اقامت گرفته بودند. هدف او از ميان بردن سلطه‌ي اربابانِ عرب بود كه نزديك به دوقرن مردم ایران را تاراج ميكردند. قبايل عرب همراه با فتوحات عربي به درون آذربايجان و دیگر شهرهای ایران سرازير شدند. بلاذري درباره‌ي سرازير شدنِ عربها به آذربايجان در زمان عثمان و امام علي، مينويسد بسياري از عشاير عرب از بصره وكوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هرگروهي برهرچه از زمين توانست دست يافت و مصادره كرد، و بعضي‌شان زمينهائي را از عجمها خريدند و روستاهائي نيز به اين عشاير واگذار شد، و مردم اين روستاها به مُزارعينِ اينها تبديل شدند.

آغاز نهضت بابك در ایران را سال 194 خورشیدی ذكر كرده‌اند. در مدت كوتاهي سراسر روستائيان نيمه‌ي غربي ايران و جنوب ایران به نهضت خرم‌دينان پيوستند. طبري مينويسد كه مردم روستاهاي نواحي اصفهان و همدان و ماهسپيدان و مهرگان‌كدك و جز اينها نيز به دين خرم‌دينان درآمدند . نخستين درگيري ناكامِ سپاهيان دولت عباسي و بابك درسال 198 خورشیدی گزارش شده و خبر از شكست سپاه عباسي مي‌دهد. دومين درگيري ناكامِ سپاه عباسي و بابك درسال 200 خورشیدی بود كه بخش اعظم سپاهيان عباسي را بابك در غربِ ايران- نزديكي‌هاي همدان- كشتار كرد. اعزام نيروهاي عباسي به جنگ بابك درسراسر سالهاي 200 تا 206 خورشیدی تكرار شد و هربار از بابك شكست يافتند. در سال 203 خورشیدی در دو نبرد بزرگ، دوتن از فرماندهان برجسته‌ي دولتِ عباسي به قتل رسيدند؛ و يك فرمانده برجسته نيز شكست يافته فرار كرد. در سال 206 خورشیدی يك افسر برجسته‌ي عرب با سِمَتِ والي آذربايجان اعزام شد و سپاه بزرگي در اختيارش نهاده شد تا به‌كار بابك پايان دهد. اين مرد نزديك به دوسال با بابك درگير بود، و در خردادماه 208 خورشیدی دركنار روستاي بهشت آباد كشته شد و بخش اعظم سپاهش قتل عام شدند.

خليفه‌ي عباسي در اواسط تابستان 212 خورشیدی چندين لشكر به غرب ايران فرستاد، كه به گزارش طبري شصت هزار تن از روستائيان ناحيه‌ي همدان را قتل عام كردند، ولي بابك توانست شكستهاي سختي بر اين نيروها وارد سازد و با تلفات و این متجاوزان را با شكست به بغداد برگرداند. به دنبال اين شكستها، خليفه تصميم گرفت كه امر مقابله با بابك را به يك افسرِ مانوي مذهبِ نو مسلمان ايراني معروف به افشين، از خاندان ساسانی واگذارد. افشين چندي پيش براي سركوب شورشهاي مصر اعزام شده بود و مأموريتش را به نحوي بسيار پسنديده انجام داده بود و هنوز در مصر بود. اورا خليفه فراخوانده به مقابله‌ي خرم‌دينان گسيل كرد. افشين درناحيه‌ي همدان مستقر شد و در غرب و مركزِ ايران از همدان و آذربايجان تا اصفهان و ري، با بزرگان روستاها مذاكراتي انجام داد و وعده های دروغین برای متفرق کردن آنها از کنار بابک به آنان داد كه به ظاهر برآورنده‌ي خواسته‌هاي روستائيان بود .

افشين پس ازآنكه اوضاع غرب ايران را در خلال يك ‌سال و نيم با سیاست ضد ایرانی و در جهت حمایت از اعراب و تهديد و هداياي نقدي (كه به دهخدايان ميداد) آرام كرد، براي به دام افكندنِ بابك نقشه چيد. كارواني با محموله‌ي امداد مالي و غذائي از بغداد عازم اردبيل شد تا به دژي كه محل استقرار سپاهيان خليفه بود تحويل دهد. بابك بي‌خبر از دامي كه افشين برايش چيده بود، تصميم گرفت كه راه را برآن كاروان بربندد و محموله‌هايش را تصاحب كند. افشين شبانه بدون سروصدا و بدون نواختن كوس و كَراناي (شيپور جنگي)، در نزديكيهاي دژ موضع گرفت؛ زيرا يقين داشت كه بابك براي تصرف دژ خواهد آمد. بابك ابتدا يك قرارگاه كوچكِ سپاهيان خليفه بر سرراهش را مورد حمله قرار داد و افرادش را كشت، آنگاه به كنار دژ رفته به افرادش استراحت داد كه روز ديگر به دژ حمله كنند. دراين هنگام افشين بر او شبيخون زد. گويا همه‌ي افرادي كه همراه بابك بودند كشته شدند، ولي بابك جان سالم ماند (زمستان سال 214 خورشیدی). افشين پس از آن به برزند برگشت و آنجا اردو زد تا با ادامه دادن تماس با كلانترانِ روستاها كار پراكنده كردن بقاياي هواداران روستائي بابك در ایران را دنبال كند.

از اوائل سال 215 خورشیدی منطقه‌ي نفوذ بابك كه سابقا به همدان و اصفهان و ري ميرسيد، ازحد مناطق كوهستاني هشتاد سر در آذربايجان فراتر نميرفت. افشين پس از برگزاري مراسم نوروز و سيزده بدر براي حمله به بابك آماده شد. نخستين حمله‌ي او به هشتاد سر با شكست مواجه شد. پس ازآن در سراسر ماههاي اين سال چندين حمله به هشتاد سر صورت گرفت كه همه ناكام ماند. داستان اين نبردها را طبري با استفاده از آرشيو گزارشهاي كتبي به تفصيل دقيقي درحجم حدود 30 صفحه ذكر كرده است كه همه خبر از رشادتهاي بيمانندِ بابك و يارانش ميدهد .

در بهار سال 216 خورشیدی سپاه امدادي خليفه با سي ميليون درهم كمك مالي به بَرزَند رسيد؛ و افشين حملاتش به بابك را ازسر گرفت. افشين ابتدا به كلان‌رود منتقل شده درآنجا اردو زد و برگرد خويش خندق كشيد. به زودي يك لشكر بابك تحت فرمان آذين- برادرِ بابك- به سوي كلان‌رود حركت كرد. نبرد سپاهيان افشين و بابك در يكي ازدره‌هاي تنگ كوهستاني درگرفت، كه تفاصيل آن ‌را طبري ذكر كرده ولي نتيجه‌ي آن را معلوم نميدارد. ازآنجا كه اين تفاصيل از روي سند كتبي گزارش افشين نوشته شده، ميتوان پنداشت كه افشين اين بار نيز با شكست مواجه شده ولي شكست خود را در نامه‌اش منعكس نكرده باشد. دراين ميان لشكرهاي امدادي پيوسته از بغداد ميرسيد. افشين پيشروي آهسته در گذرگاههاي كوهستاني به سوي قرارگاه بابك را ادامه داد. او بر هركدام از گذرگاههاي استراتژيك دست مي‌يافت دژي بنا ميكرد و پيرامونش را خندقي ميكشيد و لشكري درآن مي‌گماشت تا تحركات احتمالي روستائيان منطقه را زير نظر بگيرد. بدين ترتيب افشين به قرارگاه بابك در منطقه‌ي بذ در کلیبر نزديك شد. ازاين به بعد نام بخاراخدا از فئودالهاي بزرگِ ايراني‌تبارِ سغد بعنوان يكي از فرماندهان برجسته‌ي سپاه افشين به ميان مي‌آيد. استقرار افشين برفراز يكي از بلنديهاي مشرف بر بذ دركنار رود ماهها بطول انجاميد. بابك دسته‌جات مسلحش را به گذرگاههاي كوهستاني ميفرستاد تا دسته‌جات افشين را به دام افكنند، و خودش در قرارگاهش در برابر ديدگان افشين موضع گرفته بود و همه‌روزه جشن شادي برپا ميكرد و افرادش ناي و دهل ميكوفتند و پايكوبي ميكردند و سرود ميخواندند و افشين خائن به ایران را به استهزاء ميگرفتند. دريكي از روزها بابك مقاديري خيار و سبزيجات و هندوانه براي افشين هديه فرستاد و به او پيام داد كه مي‌بينم شما جز كُماچ و شوربا چيز ديگري براي خوردن نداريد؛ دلم برايتان ميسوزد و اميدوارم اين هدايا دلتان را نيز نسبت به ما نرم كند . افشين كه ميدانست هدف بابك ازاين كار برآورد نيروي او باشد سردسته‌ي اين مأموران را با گروهي از افرادش فرستاد تا سه خندق بزرگ و ديگر خندقها را بازديد كند و خبرش را براي بابك ببرد، شايد بابك دست از مقاومت برداشته و تسليم شود .

در شهريورماه 216 خورشیدی و زماني كه روستائيان سرگرم كار در مزارع و باغستانها بودند، حمله‌ي افشين به شهر بذ (مركز بابك) با سپاهی عظیم آغاز شد. چون افشين به نزديكي بذ رسيد و بابك فقط سرداران خود را در کنارش دید راهی به جز فریب افشین خائن ندید . به همین جهت شخصی به نزد او فرستاده پيام داد كه چنانچه او تعهد بسپارد كه به وي و مردانش آسيب نرسد، شهر را به او تسليم خواهد كرد. افشين پاسخ مساعد داد و بابك شخصا از دژ بيرون آمد تا با افشين مذاكره كند. افشين نيز وقتي دانست كه بابك درحال نزديك شدن به اواست به طرف او رفت. چون بابك و افشين در فاصله‌ئي ازهم قرار گرفتند كه ميتوانستند صداي يكديگر را بشنوند، بابك به او گفت: حاضرم كه تسليم شوم ولي مهلت ميخواهم كه خود را آماده كنم. افشين گفت: چندبار به تو گفتم كه بيا و تسليم شو، ولي قبول نكردي. اكنون نيز دير نيست، اگر امروز تسليم شوي بهتر از فردا است. بابك گفت: من تصميم خودم را گرفته‌ام و تسليم ميشوم؛ ولي بايد تعهدنامه‌ي كتبي خليفه را برايم بياوري تا اطمينان يابم كه چنانچه تسليم شوم نه به خودم و نه به افرادم گزندي نخواهد رسيد. افشين به او قول داد كه چنين خواهد كرد .

ولي بابک که افشین را فردی خائن و ضد ایرانی می دانست افشین را فریب داده بود و در اندیشه پیروزی در جنگ بود. در همان لحظاتي كه بابك با افشين درحال مذاكره بود و به افسرانش پيام فرستاده بود كه دست از نبرد بكشند تا به ظاهر با افشين به نتيجه برسد، تيپهاي سپاه افشين وارد شهر بذ شدند وآتش در شهر افكندند و شهر را ويران کردند . گروهي به فراز كاخ بابك رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههاي بسياري در كوچه‌ها در حركت بودند وآتش به خانه‌ها مي‌افكندند و شهرها را ویران کردند و خبر این جنایات بر بابك رسید و سریعا محل مذاكره را ترك كرده به شهر برگشت شايد بتواند شهر را نجات دهد. ولي دير شده بود. كشتار و تخريب و نفرت‌افكني و آتش‌زني تا پايان روز ادامه يافت، كليه‌ي مدافعان شهر به قتل آمدند، و افراد خانواده‌ي بابك دستگير شده به نزد افشين فرستاده شدند. درپايان روز كه سپاه افشين به خندقشان برگشتند، بابك و مرداني كه همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از ديدن ويرانيها از شهر رفته در دره‌ئي دركنار هشتاد سر مخفي شدند. روز ديگر نيز به روال همانروز تخريب و آتش‌زني ازسر گرفته شد و اين كار تا سه روز ادامه داشت تا شهر به‌كلي سوخت و اثري ازآبادي برجا نماند .

افشين به همه‌ي كلانتران روستاهاي اطراف، ازجمله به ديرها و كليساهاي مسيحيان كه در همسايگي آذربايجان درخاك ارمنستان بودند نامه نوشت كه هرجا از بابك خبري به دست آورند به او اطلاع دهند و پاداش نيكو دريافت كنند. بابك با دو برادرش و مادر و همسرش گل‌اندام راهی جنگلهای ارمنستان و آران شدند. كساني به افشين خبر دادند كه بابك و چندتن از يارانش در يك دره‌ي پردرخت وگياه درمرز آذربايجان وارمنستان مخفي است. افشين برگرداگرد آن دره دسته‌جات مسلح مستقر كرد تا از هرراهي كه بيرون آيد دستگيرش كنند. او ضمنا امان‌نامه‌ي خليفه را كه ميگفت درآن روزها رسيده به افرادِ بابك كه اسيرش بودند نشان داد، و به يكي از برادرانِ بابك و چندتني از كسانش كه تسليم شده بودند سپرد وگفت: من انتظار نداشتم كه به اين زودي نامه‌ي خليفه برسد، و اكنون كه رسيده است صلاح را درآن ميدانم كه براي بابك بفرستم. او از آنها خواست كه نامه را برداشته براي بابك ببرند و راضيش كنند كه بيايد و خود را تسليم كند. آنها گفتند كه محال است بابك تن به تسليم دهد؛ زيرا كاري كه نمي‌بايست اتفاق مي‌افتاد اكنون اتفاق افتاده و جائي براي آشتي باقي نمانده است. افشين گفت: اگر اين ‌را برايش ببريد او شاد خواهد شد. سرانجام دوتن از یاران بابك حاضر شدند نامه را ببرند. پسر بابك نامه‌ئي همراه اينها خطاب به پدرش نوشته به او اطلاع داد كه اينها با امان‌نامه‌ي خليفه به نزدش آمده‌اند و او صلاح را در آن ميداند كه وي خود را تسليم كند. چون فرستادگان به نزد بابك رسيدند بابك به آنها و به پسرش كه نامه به وي نوشته بود دشنام داد و گفت اگر اين جوان پسر من بود بايد مردانه ميمُرد نه اينكه خودش را به دشمن تسليم ميكرد. به آن دونفر نيز گفت كه شما اگر مرد بوديد نبايد اكنون زنده مي‌بوديد تا پيام دشمن را به من برسانيد؛ زيرا مردن در مردي بهتر است از لذتِ زندگي چهل‌ساله در نامردي . سپس يكي از آنها را در دم كشت و ديگري را با همان امان ‌نامه‌ي خليفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو كه حيف از نام من كه برتواست. اگر زنده بمانم ميدانم با تو چه كنم .

بعد از آن بابك در يكي از روزها با همراهانش از دره خارج شده به سوي ارمنستان به راه افتاد. افراد افشين كه از بالا نگهباني ميدادند آنها را ديده تعقيب كردند. بابك و همراهانش به چشمه ‌ساري رسيدند و از اسب پياده شدند تا استراحت و تجديد نيرو كنند و غذائي بخورند. افراد تعقيب ‌كننده بر آن بودند كه بابك را غافلگير كنند، ولي هنوز به نزد بابك نرسيده بودند كه بابك وجودشان را احساس كرده خود را برروي اسب افكند و از جا در پريد. سواران تعقيبش كردند. زن و مادر و يك برادر بابك دستگير شدند. بابك وارد خاك ارمنستان شد و چون خسته و گرسنه بود به يك مزرعه رفت كه چيزي بخرد. سرانِ آن روستا نيز مثل ديگر روستاها پيام افشين را دريافته بودند، و ميدانستند كه اگر بابك را تحويل دهند جائزه دريافت خواهند كرد. يكي از كشاورزان با ديدن بابك كه رخت برازنده دربر داشت و سوار براسبي نيكو بود و شمشيري زرين حمايل كرده بود، گمان كرد كه او شايد بابك باشد. لذا خبر به كشيش روستا برد. كشيش چند نفر را برداشته به سرعت خودش را به بابك رساند كه درحال غذا خوردن بود. او به بابك تعظيم كرده دستش را بوسيده گفت: من از دوستداران توام، و از تو ميخواهم كه به مهماني به خانه‌ام بيائي. دراين روستا و اطراف آن همه‌ي كشيشها دوستدار تو هستند و اگر با ما باشي آسيبي به تو نخواهد رسيد . بابك كه خسته و درمانده بود، فريب احترامها و وعده ‌هاي كشيش را خورد و همراه او وارد خانه‌اش شد. كشيش از همانجا شخصی را به نزد افشين فرستاد تا به وي اطلاع دهند كه بابك درخانه‌ي او است. افشين يكي از افرادش را به نزد كشيش فرستاد تا بابك را شناسائي كند و نسبت به درستي پيام كشيش اطلاع يابد. كشيش به فرستاده‌ي افشین رخت طباخان پوشاند، و وقتي آن مرد سيني غذا را براي بابك و كشيش برد بابك ازكشيش پرسيد: اين مرد كيست؟ كشيش گفت: ايراني است و مدتي پيشتر مسيحي شده و به ما پيوسته در اينجا زندگي ميكند. بابك با مرد حرف زد و پرسيد اگر مسيحي شده چه ضرورتي داشته كه اينجا باشد. مرد گفت: من از اينجا زن گرفته‌ام. بابك به شوخي گفت: ازمردي پرسيدند ازكجائي؟ گفت: ازآنجا كه زن گرفته‌ام .

به‌هرحال كشيش به افشين پيام داد كه دو دسته‌ي مسلح را به نقطه‌ي مشخصي بفرستد، و روزي را نيز مقرر كرد كه بابك را به بهانه‌ي شكار به آنجا خواهد بُرد. اين عمل براي آن بود كه او نميخواست بابك را در خانه‌اش تحويل مأموران افشين بدهد، زيرا ازآن ميترسيد كه بابك زنده بماند و دوباره جان بگيرد و از او انتقام بكشد. طبق قراري كه در پيامش به افشين داده بود، كشيش يكروز به بابك گفت: چند روزي است كه درخانه نشسته‌اي و ميدانم كه ازاين حالت دلگير و خسته‌اي. اگر تمايل داري من زميني دارم كه آهوان بسياري درآنجا يافت ميشوند، و چندتا باز شكاري نيز دارم كه گاه آنها را با خود به شكار مي‌برم. بيا فردا به شكار برويم . بابك درخلال چند روزي كه مهمان كشيش بود از او و اطرافيانش رفتارهاي نيكي ديده و كاملا به او اعتماد يافته بود. افشين دو دسته‌ي مسلح از افراد برجسته‌اش را همراه دو افسر از خاندان ايراني سُغد به محلي كه كشيش تعيين كرده بود فرستاد تا كمين كنند و در لحظه‌ي مناسب برسر بابك بتازند و دستگيرش كنند. بابك در روز مقرر همراه كشيش به شكار رفت ولي خودش شكار گرديد. وقتي بازداشتش كردند و دستهايش را ازپشت مي‌بستند، رو به كشيش كرده به او دشنام داد و گفت: مردك! اگر پول ميخواستي من ميتوانستم بيش ازآنچه اينها به تو خواهند داد بدهمت. مطمئنم كه مرا به بهاي اندك فروخته‌اي .

روزي كه قرار بود بابك را وارد برزند (اقامتگاه افشين) كنند، افشين مردم شهر و بسياري از مردم روستاهاي دور و نزديك را در ميدانِ بزرگي در بيرون شهر در دوسو گرد آورد و ميانشان فاصله‌ي كافي گذاشت تا بابك بگذرد و همه به او بنگرند و بدانند كه كارِ بابك تمام است. برادر بابك نيز مثل بابك نزد يكي از كشيشان پنهان شده بود. ويرا نيز آن كشيش به مأموران افشين تحويل داد .

موضوع بابك چنان براي خليفه بااهميت بود كه وقتي خبر دستگيريش را شنيد جايزه‌ي بزرگي براي افشين فرستاد و به او نوشت كه هرچه زودتر ويرا به پايتخت ببرد. فرستادگان خليفه همه ‌روزه به آذربايجان اعزام ميشدند تا با افشين درتماس دائم باشد و او بداند كه چه وقت و چه ساعتي افشين و بابك به پايتخت خواهند رسيد؛ و برفراز تمام بلنديهاي سر راه و در كنار جاده ديدبان گماشت تا هرگاه افشين را ببينند به يكديگر جار بزنند و همچنان اين جارها تكرار شود تا به خليفه برسد. او همه ‌روزه هيئتي را همراه با هدايا و اسب و خلعت به نزدِ افشين ميفرستاد تا قدرداني از خدمت افشين را به بهترين وجهي نشان داده باشد. افشين در ديماه 216 خورشیدی با شوكت و شكوه بسيار زيادي وارد پايتخت خليفه گرديده به كاخي رفت كه به خودش تعلق داشت و بابك را نيز در آن كاخ زنداني كرد. چون هوا تاريك شد و مردم به خواب رفتند، خليفه به يكي از محرمانش مأموريت داد تا بطور ناشناس به نزد بابك برود و اورا ببيند و بيايد اوصافش را به او بگويد. آن مرد چنان كرد، و افشين وي‌را بعنوان مأمور حامل آب به اطاقي برد كه بابك در آن زنداني بود. خليفه وقتي اوصاف بابك را از اين محرم شنيد، براي اينكه بابك را ببيند و بداند اين مرد چه عظمتي است كه 22 سال مبارزاتِ مداوم و خستگي‌ناپذيرش پايه‌هاي دولتِ اسلامي را به لرزه افكنده است، نيم‌شبان برخاسته رخت ساده برتن كرد و وارد خانه‌ي افشين شده بطور ناشناس وارد اطاق بابك شد و بدون آنكه حرفي بزند يا خودش را معرفي كند، دقايقي دربرابر بابك برزمين نشست و چراغ دربرابر چهره‌اش گرفته به او نگريست.

بامداد روز ديگر خليفه با بزرگان دربارش مشورت كرد كه چگونه بابك را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ويرا ببينند. بنا بر نظر يكي از درباريان قرار برآن شد كه ويرا سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند. پيل را با حنا رنگ كردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيار زننده و تحقيركننده برآن نشاندند و در شهر به گردش در آوردند. پس از آن مراسم اعدام بابك با سر و صداي بسيار زياد با حضور شخص خليفه برفراز سكوي مخصوصي كه براي اين كار در بيرون شهر تهيه شده بود، برگزار شد. براي آنكه همه‌ي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دقايقي ديگر بابك اعدام خواهد شد، چندين جارچي در اطراف و اكناف با صداي بلند بانگ ميزدند نَوَد نَوَد اين اسمِ دژخيم بود و همه اورا ميشناختند .

ابن الجوزي مينويسد كه وقتي بابك را براي اعدام بردند خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است! بابك گفت: خواهيد ديد. چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد صورتش را رنگين كرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين كردي؟ بابك گفت: وقتي دستهايم را قطع كنند خونهاي بدنم خارج ميشود و چهره‌ام زرد ميشود، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهره‌ام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود .

به این ترتیب دستها و پاهاي بابك را بریدند . چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرد. پس از ساعاتي كه اين حالت بربابك گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا كند. پس ازآن چوبه‌ي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ي بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد .


آخرین گفتار بابک ( به نوشته کتاب حماسه بابک اثر نادعلی همدانی ) چنین بوده است .

تو این معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد . نه ! این حماقت است اگر فکر کنی چون افشین وطن فروش را با زر خریده ای میتوانی ایرانیان را اسیر کنی . من مبارزه ای را آغاز کرده ام که ادامه خواهد داشت .

من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود . تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهند داشت ! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد .

من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد . من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند .

مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند .

اما تو ای افشین . . . در انتظار روزی باش که همین معتصمی را که امروز مانند سگانی در برابرش زانو میزنی و وطن ات را برای او فروختی در همین تالار و روی همین سفره سرت را از بدن جدا کند .

مردی که به مادر خود ( میهن ) خیانت کند در نزد دیگران قربی نخواهد داشت و هیچکس به فرد خود فروخته اعتماد نخواهد کرد .

و بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود :

" پاینده ایران "

روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است . اعدام بابك چنان واقعه‌ي مهمي تلقي شد كه محل اعدامش تا چند قرن ديگر بنام خشبه‌ي بابك یعنی چوبه‌ي دار بابك در شهرِ سامرا كه در زمان اعدام بابك پايتخت دولت عباسي بود شهرت همگاني داشت و يكي از نقاط مهم و ديدني شهر تلقي ميشد . برادر بابك يعني آذين را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه اورا مثل بابك اعدام كند. طبري مينويسد كه وقتي دژخيمْ دستها و پاهاي برادر بابك را مي‌بُريد، او نه واكنشي از خودش بروز ميداد و نه فريادي برمي‌آورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند. بدين ترتيب كار بابك پس از 22 سال پيروزي پي‌ در پي و وارد آوردن شش شكست بزرگ بر شش ‌تا از بهترين فرماندهان ارتش عباسي، و پس از اميدهاي فراواني كه روستائيان ايران به او بسته بودند، با توطئه‌ي یک کشیش مسیحی و یک شاهزاده خائن ایرانی به پايان رسيد .